۱
جادوگری با یک شیر
۱
جادوگری با یک شیر
۱
روز مادر
هر روز صبح پدربزرگ فنجان قهوهء فوریاش را به شدت هم میزند. قاشق را همانطور در دست میگیرد که سالها پیش، مادربزرگ مرحومم، دنیا کلوتیلده،۱ فرفره را در دست میگرفت یا مثل خودش، ژنرال بیسنته برگارا،۲ هنگامی که قاچ زین را در مشت میفشرد، همان زین که امروز از دیوار اتاق خوابش آویزان است. بعد درپوش بطری تکیلا را برمیدارد و بطری را خم میکند تا نصف فنجان پر شود. تکیلا و و نسکافه را هم نمیزند، اجازه میدهد الکل سفید خود بخود در قهوه حل شود. به بطری تکیلا نگاه میکند و شاید فکر میکند که چه قرمز بود خون ریخته شده، و چه ناب بود مشروبی که خون را برای نبردهای بزرگ به جوش میآورد و شعلهور میساخت: چیوائوا۳ و تورّئون۴، سلایا۵ و پاسو دِ گابیلانس،۶ هنگامی که مردان مرد بودند و تشخیص سرخوشی مستی و دلاوری صحنه نبرد میسر نبود، بله جناب، چه جای ترس بود وقتی لذت، مبارزه بود و مبارزه، لذت؟
___________________________________________
1. Donña Clotilde 2.Vicente Vergara 3.Chihuahua
4. Torreón 5. Celaya 6.Paso de Gavilanes
چراغ زرد روشن شد. دوتا از ماشینهای جلویی گاز دادند و پیش از قرمز شدن چراغ رد شدند. با روشن شدن چراغ عابر پیاده آدمک سبز وسط چراغ پیدا شد. آدمهای پیاده که منتظر سبز شدن چراغ بودند راه افتادند و پا روی خطهای سفیدی گذاشتند که بر سطح سیاه آسفالت به چشم میخورد. این خطوط هیچ شباهتی به گورخر ندارد اما اسمش را دارد. سوارهها بیصبرانه، پا روی کلاچ گذاشته، آماده لحظه اعلام حرکت بودند، مثل اسبهای بیتابی که صدای شلاق را پیش از فرود آمدن حس میکنند. پیادهها تازه از عرض خیابان گذشتهاند اما چراغ علامتی که دستور حرکت سواره را بدهد هنوز روشن نشده است. بعضیها حساب میکنند که این تأخیرهای جزیی را اگر در تعداد هزاران چراغ راهنمایی توی شهر ضرب کنیم و در نظر بگیریم که هر کدام از آنها سهرنگ دارند، یکی از مهمترین عوامل راه بندان یا به عبارت درستتر بند آمدن گلوگاه به دست میآید.
بیا، ژاپنی!
درکشتی، بیشترِ ما دختر بودیم. موهای بلند مشکی و پای صاف و پهنی داشتیم و قدمان خیلی بلند نبود. بعضی از ما تا همین دورهی نوجوانی چیزی به جز برنج اماج۱ نخورده بودیم و پاهایمان کمی خمیده بود و بعضی از ما چهارده سال بیشتر نداشتیم و هنوز بچه به حساب میآمدیم. بعضی از ما از شهر میآمدیم و لباسهای شیک شهری پوشیده بودیم، اما خیلی از ما از روستا میآمدیم و در کشتی همان کیمونوهای قدیمیای به تنمان بود که چندین سال بود میپوشیدیم _ کیمونوهای رنگورورفتهی خواهرِ بزرگمان که بارها و بارها وصله خورده و رنگ شده بود. بعضی از ما از کوهستان میآمدیم و پیش از آن هرگز دریا را ندیده بودیم، به جز در عکسها؛ پدر بعضی از ما ماهیگیر بود و در تمام عمر دوروبر آب زندگی کرده بودیم. شاید ما برادر یا پدری را در دریا از دست داده بودیم، یا نامزدمان را؛ یا شاید کسی که دوستش داشتیم، صبح یک روز غمانگیز خود را به آب انداخته و به دوردستها شنا کرده و رفته بود و حالا هم نوبت ما بود که برویم.
اولین کاری که در کشتی انجام دادیم _ پیش از آنکه تصمیم بگیریم از چه
__________________________
۱. غذایی که از مخلوط برنج و اماج یا جوشیر _ آرد جو با شیر یا آب _ تهیه شده باشد.
بودا در اتاق زیر شیروانی
نویسنده: جولی اُتْسْکا
مترجم: فریده اشرفی
ناشر: مروارید
نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۵
از تلاش برای برگرداندن دختر دست برداشته بود.
او فقط وقتی خودش میخواست، بر میگشت؛ در رؤیاها و خوابها و آشناپنداریهای درهمشکسته.
مثلاً وقتی پسر بهسمت محل کارش رانندگی میکرد، یکهو چشمش میافتاد به دختری با موهای قرمز که کنار خیابان ایستاده. برای لحظهای نفسگیر، میتوانست قسم بخورد که خودِ خودش است.
بعد متوجه میشد که موهای این دختر بیشتر طلاییست تا قرمز... و سیگاری روشن کرده... و تازه تیشرت سکسپیستولز۱ را هم پوشیده.
النور از سکسپیستولز متنفر بود.
النور...
پشت سرش بود، تا لحظهای که سرش را بر میگرداند. کنارش دراز کشیده بود، تا لحظهای که از خواب بیدار میشد. باعث میشد دیگران خستهکنندهتر و بیروحتر به نظر برسند، و هیچکس به اندازهی کافی خوب نباشد.
النور همهچیز را خراب میکرد.
النور رفته بود.
و او از برگرداندناش دست برداشته بود
___________________________________________
اِلِنور و پارک
نویسنده: رِینبو راوِل
مترجم: سمانه پرهیزکاری
ناشر: میلکان
نوبت چاپ: دوازدهم، ۱۳۹۷
ملخ و جیرجیرک زنگولهدار
در حالی که در امتداد دیوار مسقف سفالی دانشگاه قدم میزدم، برگشتم به کناری و به مدرسه بالایی نزدیک شدم. پشت حصار چوبی سفیدرنگ مدرسه، از سمت انبوهِ تیره بوتهها زیر درختان گیلاس سیاه، صدای حشرات را توانستم بشنوم. در حالی که خیلی آرام قدم برمیداشتم، گوش میسپردم به صدای آن و به سختی میتونستم احساسم را با آن سهیم شوم، به سمت راست برگشتم طوری که پشتم به سمت زمین ورزش نباشد، وقتی به سمت چپ برگشتم حصار به سمت خاکریزی پوشیده از درختان پرتقال امتداد مییافت. در گوشهای با شگفتی فریاد برآوردم از آنچه در پشت سرم دیدم، چشمانم برق زد، من با گامهای آرام پا به فرار گذاشتم.
در انتهای خاکریز شاخهای آویخته از فانوسهای رنگارنگ قرار داشت. شاید مانند کسی که در یک فستیوال دهکدهای در
۱
نور آفتاب اصلاً درون این مغازهی کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجرهی مغازه، سمت چپِ درِ ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیرهی در آویزان بود.
نور لامپهای مهتابیِ سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچهای میرفت که در کالسکهای خاکستری بود.
«آه! داره میخنده.»
مغازهدار، زن جوانتری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حسابهایش را بررسی میکرد، بااعتراض گفت «پسر من میخنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک درمیآره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟»
بعد دوباره سر حسابوکتابش برگشت، ولی پیرزن همچنان دور کالسکهی بچه میچرخید. قدمهای ناشیانه و عصایش او را مضحک جلوه میداد. چشمانش آبمروارید داشت، ولی آن چشمهای تیره و غمگین و مُردهوار به آنچه دیده بود یقین داشتند.
«ولی انگاری داشت میخندید.»
مادر بچه که روی پیشخان خم شده بود، گفت «من که شاخ در میآرم اگه همچین چیزی ببینم. سابقه نداشته تو خونوادهی تواچ کسی لبخند بزنه.»
دو هزار و سیصد و چهل و دو روز از مرگ ژه۱ گذشته بود که لبخند زد. نخست، هیچکس این لبخند را نمیدید. بر سر آنچه هیچکس نمیبیند، چه میآید؟ رشد میکند.
هر چیزی که رشد میکند، در ناپیدا رشد میکند و با گذشت زمان، قدرت بیشتر و فضای بیشتری میگیرد.
پس، لبخند ژه که دو هزار و سیصد و چهلودو روز پیش در دریاچهء سن سیکست۲ در ایزر۳ غرق شده بود، تشعشع روزافزونی یافت.
ژه گاه تا سطح آب بالا میآمد و بعضی وقتها تا عمق دریاچه فرو میرفت؛ از دو هزار و سیصد و چهلودو روز پیش، دستنخورده، صحیح و سالم. بیاثری از خستگی در صورت و جسمش و لکهای روی پیراهنش؛ پیراهنی بلند از پارچهء نخی قرمز، رنگ محبوب ژه، زمانی که در روستای سن سیکست به مدرسه میرفت.
دریاچهء سن سیکست در تابستان هم خیلی تیره است. دریاچهء سن سیکست از بیزیانی و پاکی تابستانها بیخبر است. آبی است که نور را در خود نگه میدارد. آبی سبزرنگ و به خصوص سیاه که روشنایی را در
_______________________________________
1. Geai 2. Saint _ Sixte