برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

همه چیز از اون لحظه شروع شد. با باز کردن کتاب و خوندن اولین حروف و صفحه ی اولش.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۱

جادوگری با یک شیر




باران حدود ساعت هفت شب باریدن می‌گیرد. ابتدا مردّد، چند قطره روی شیشه‌ی جلوی اتومبیل، چند نقطه‌ی روشن روی کثیفی شیشه‌ها. آنقدر نیست که بخواهیم برف‌پاکن‌ها را روشن کنیم.

اَن۱ و ایزابل۲ روی صندلی‌های عقب چرت می‌زنند. آدرین۳، همانطور که همیشه روی عکس‌هاست، بین دو خواهرش نشسته. جرقه‌ای در چشم‌هایش این سو و آن سو می‌رود، پرتویی از شادی. خوابِ دخترهای بزرگتر به او اطمینان می‌بخشد. وقتی کسانی که دوستمان دارند تسلیم خواب می‌شوند، هیچ اتفاق بدی نمی‌تواند بیفتد. اگر آن‌ها بخوابند، پس اطمینان حاصل کرده‌اند که ما دچار هیچ حادثه‌ی هولناکی نخواهیم شد. وانگهی، استراحت آن‌ها، نوعی دوری و حواس‌پرتی نیست_مثل شعله‌ای است که از شدت آن کاسته می‌شود ولی هرگز خاموش نمی‌شود. آدرین مستقیماً به جلو، به فاصله‌ی بین



1-Anne
2-Isabelle                                             3-Adrien



ایزابل بروژ
نویسنده: کریستیان بوبَن
مترجم: مهوش قویمی
ناشر: انتشارات آشیان
نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۰
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۸ ، ۲۲:۵۸
نیلو فر

۱

روز مادر


هر روز صبح پدربزرگ فنجان قهوهء فوری‌اش را به شدت هم می‌زند. قاشق را همان‌طور در دست می‌گیرد که سال‌ها پیش، مادربزرگ مرحومم، دنیا کلوتیلده،۱ فرفره را در دست می‌گرفت یا مثل خودش، ژنرال بیسنته برگارا،۲ هنگامی که قاچ زین را در مشت می‌فشرد، همان زین که امروز از دیوار اتاق خوابش آویزان است. بعد درپوش بطری تکیلا را برمی‌دارد و بطری را خم می‌کند تا نصف فنجان پر شود. تکیلا و و نسکافه را هم نمی‌زند، اجازه می‌دهد الکل سفید خود بخود در قهوه حل شود. به بطری تکیلا نگاه می‌کند و شاید فکر می‌کند که چه قرمز بود خون ریخته شده، و چه ناب بود مشروبی که خون را برای نبردهای بزرگ به جوش می‌آورد و شعله‌ور می‌ساخت: چیوائوا۳ و تورّئون۴، سلایا۵ و پاسو دِ گابیلانس،۶ هنگامی که مردان مرد بودند و تشخیص سرخوشی مستی و دلاوری صحنه نبرد میسر نبود، بله جناب، چه جای ترس بود وقتی لذت، مبارزه بود و مبارزه، لذت؟

___________________________________________

1. Donña Clotilde     2.Vicente Vergara          3.Chihuahua

4. Torreón                 5. Celaya                          6.Paso de Gavilanes




آب سوخته
نویسنده: کارلوس فوئنتس
مترجم: علی‌اکبر فلاحی
ناشر: ققنوس
نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۰

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۳۸
نیلو فر
۱

گزارشی که در پی خواهد آمد از شماری منبع فرعی و سه منبع اصلی گرفته شده است، که نخست به آنها اشاره می‌شود و بعد تا پایان سخنی از آنها به میان نخواهد آمد. منابع اصلی عبارتند از:
* صورت‌جلسهء بازجویی انجام شده توسط پلیس
* وکیل مدافع، دکتر هوبرت بلورنا۱.
* دادستان پتر هاخ۲، دوست هم‌مدرسه‌ای و هم‌دانشگاهی بلورنا که به گونه‌ای محرمانه «باید درک شود چرا» به صورت‌جلسهء بازجوییهای پلیس آن قسمت از اقدامات انجام گرفته توسط مأمورین و نتایج تحقیقات را که در صورت‌جلسهء رسمی درج نگردیده است، افزوده بود. «البته باید یادآوری شود که تنها برای استفادهء شخصی و نه رسمی» او این کار را انجام داد برای آنکه ناراحتی دوستش بلورنا که نمی‌توانست تمام قضایا را درک بکند، قلبش را جریحه‌دار کرده بود، هرچند که می‌گفت: « هنگامی که خوب فکر می‌کنم این قضیه بسیار هم منطقی است و غیر قابل توجیه


1. Hubert Blorna          2. Peter Hach




آبروی از دست رفته‌ء کاترینا بلوم (یا خشونت چگونه شکل می‌گیرد و به کجا می‌انجامد.)
نویسنده: هاینریش بُل
مترجم: حسن نقره‌چی
ناشر: نیلوفر
نوبت چاپ: سوم، ۱۳۹۲
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۲۰
نیلو فر
شب اول

شب عجیبی بود؛ خواننده‌ی عزیز! شبی که ممکن است تنها در جوانی برایمان پیش بیاید: آسمان پرستاره و روشن بود؛ به قدری که با دیدنش از خود می‌پرسیدی: «ممکن است این همه آدم بدخلق و بوالهوس زیر این آسمان زندگی کنند؟»
بله خواننده‌ی عزیز، این پرسشی ست که می‌تواند تنها در ذهن یک جوان نقش ببندد؛ در ذهن یک انسان واقعاً جوان.
صحبت از آدم‌های کج خلق و بوالهوس که می‌شود، رفتار خوب خود را در تمام آن روز به خاطر می‌آورم.
از صبح غم عجیبی در دلم بود که آزارم می‌داد. تا به خود آمدم دیدم همه مرا به دست تنهایی سپرده و رفته‌اند. بد نیست بگویم منظورم از - همه - چه کسانی‌اند؟ گرچه هشت سالی از بودنم در سن پترزبورگ می‌گذرد اما در تمام این مدت نتوانسته‌ام هیچ دوست و هم‌صحبتی برای خود پیدا کنم. اما خب دوست و هم صحبت به چه دردم می‌خورد؟ تنهایی هم همه‌ی شهر را



شب‌های روشن
نویسنده: فئودور داستایوفسکی
مترجم: هانیه چوپانی
نوبت چاپ: دوم
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۰۰
نیلو فر
وقت بیدارباش بود؛ مثل همیشه، ساعت پنج صبح، چکشی را بر باریکه‌ای از آهن که بیرون ساختمان فرماندهی اردوگاه آویزان بود، می‌کوبیدند. طنین پیاپی زنگ از ورای جام پنجره‌ها که دو بند انگشت یخ روی آنها را پوشانیده بود، به زحمت شنیده می‌شد و بی‌درنگ فرو می‌مرد. بیرون هوا سرد بود و نگهبان کوبیدن چکش را زیاد طول نداد.
صدا بند آمد. پشت پنجره‌ها هوا به سیاهی قیر بود، درست به همان سیاهی نیمه‌شب که شوخوف از خواب بیدار شده بود تا به آبریزگاه برود. اما حالا سه پرتو زردرنگ از دو چراغ حاشیهء اردوگاه و چراغ دیگری در داخل محوطه بر شیشهء پنجره‌ها می‌تابید.
نمی‌دانست چرا کسی برای باز کردن درِ خوابگاه نمی‌آید، و سر و صدای گماشته‌ها شنیده نمی‌شد که بشکه‌های پیشاب را روی تیرک می‌گذاشتند تا آن را بیرون ببرند.
شوخوف هیچ‌وقت بعد از بیدارباش نمی‌خوابید. درجا از جایش بلند می‌شد. با این کار، یک ساعت و نیمی تا پیش از حضور و غیاب صبحگاه می‌توانست آزاد بگردد، و برای آدمی که اردوگاه را می‌شناخت



یک روزِ ایوان دِنیسُوویچ
نویسنده: الکساندر سُولژِنیتْسین
مترجم: رضا فرخفال
ناشر: نشر کوچک
نوبت چاپ: اول، پاییز ۸۹


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۰۷
نیلو فر

چراغ زرد روشن شد. دوتا از ماشین‌های جلویی گاز دادند و پیش از قرمز شدن چراغ رد شدند. با روشن شدن چراغ عابر پیاده آدمک سبز وسط چراغ پیدا شد. آدم‌های پیاده که منتظر سبز شدن چراغ بودند راه افتادند و پا روی خط‌های سفیدی گذاشتند که بر سطح سیاه آسفالت به چشم می‌خورد. این خطوط هیچ شباهتی به گورخر ندارد اما اسمش را دارد. سواره‌ها بی‌صبرانه، پا روی کلاچ گذاشته، آماده لحظه اعلام حرکت بودند، مثل اسب‌های بی‌تابی که صدای شلاق را پیش از فرود آمدن حس می‌کنند. پیاده‌ها تازه از عرض خیابان گذشته‌اند اما چراغ علامتی که دستور حرکت سواره را بدهد هنوز روشن نشده است. بعضی‌ها حساب می‌کنند که این تأخیرهای جزیی را اگر در تعداد هزاران چراغ راهنمایی توی شهر ضرب کنیم و در نظر بگیریم که هر کدام از آنها سه‌رنگ دارند، یکی از مهمترین عوامل راه بندان یا به عبارت درست‌تر بند آمدن گلوگاه به دست می‌آید.



کوری
نویسنده: ژوزه ساراماگو
مترجم: اسدالله امرایی
ناشر: مروارید
نوبت چاپ: یازدهم، ۱۳۸۷

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۱۰
نیلو فر

بیا، ژاپنی!

 

درکشتی، بیشترِ ما دختر بودیم. موهای بلند مشکی و پای صاف و پهنی داشتیم و قدمان خیلی بلند نبود. بعضی از ما تا همین دوره‌ی نوجوانی چیزی به جز برنج اماج۱ نخورده بودیم و پاهایمان کمی خمیده بود و بعضی از ما چهارده سال بیشتر نداشتیم و هنوز بچه به حساب می‌آمدیم. بعضی از ما از شهر می‌آمدیم و لباس‌های شیک شهری پوشیده بودیم، اما خیلی از ما از روستا می‌آمدیم و در کشتی همان کیمونوهای قدیمی‌ای به تن‌مان بود که چندین سال بود می‌پوشیدیم _ کیمونوهای رنگ‌ورورفته‌ی خواهرِ بزرگ‌مان که بارها و بارها وصله خورده و رنگ شده بود. بعضی از ما از کوهستان می‌آمدیم و پیش از آن هرگز دریا را ندیده بودیم، به جز در عکس‌ها؛ پدر بعضی از ما ماهیگیر بود و در تمام عمر دوروبر آب زندگی کرده بودیم. شاید ما برادر یا پدری را در دریا از دست داده بودیم، یا نامزدمان را؛ یا شاید کسی که دوستش داشتیم، صبح یک روز غم‌انگیز خود را به آب انداخته و به دوردست‌ها شنا کرده و رفته بود و حالا هم نوبت ما بود که برویم.

 

اولین کاری که در کشتی انجام دادیم _ پیش از آنکه تصمیم بگیریم از چه

 

__________________________

۱. غذایی که از مخلوط برنج و اماج یا جوشیر _ آرد جو با شیر یا آب _ تهیه شده باشد.

 


 

بودا در اتاق زیر شیروانی

نویسنده: جولی اُتْسْکا

مترجم: فریده اشرفی

ناشر: مروارید

نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۵

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۵
نیلو فر

از تلاش برای برگرداندن دختر دست برداشته بود.

او فقط وقتی خودش می‌خواست، بر می‌گشت؛ در رؤیاها و خواب‌ها و آشناپنداری‌های درهم‌شکسته.

مثلاً وقتی پسر به‌سمت محل کارش رانندگی می‌کرد، یکهو چشمش می‌افتاد به دختری با موهای قرمز که کنار خیابان ایستاده. برای لحظه‌ای نفس‌گیر، می‌توانست قسم بخورد که خودِ خودش است.

بعد متوجه می‌شد که موهای این دختر بیش‌تر طلایی‌ست تا قرمز... و سیگاری روشن کرده... و تازه تی‌شرت سکس‌پیستولز۱ را هم پوشیده.

النور از سکس‌پیستولز متنفر بود.

النور...

پشت سرش بود، تا لحظه‌ای که سرش را بر می‌گرداند. کنارش دراز کشیده بود، تا لحظه‌ای که از خواب بیدار می‌شد. باعث می‌شد دیگران خسته‌کننده‌تر و بی‌روح‌تر به نظر برسند، و هیچ‌کس به اندازه‌ی کافی خوب نباشد.

النور همه‌چیز را خراب می‌کرد.

النور رفته بود.

و او از برگرداندن‌اش دست برداشته بود

 

___________________________________________

 

اِلِنور و پارک

نویسنده: رِینبو راوِل

مترجم: سمانه پرهیزکاری

ناشر: میلکان

نوبت چاپ: دوازدهم، ۱۳۹۷

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۵
نیلو فر
خواهران پی‌یرس

لول۱ و ادنا۲ پی‌یرس۳ خیلی اهل معاشرت نبودند. خوب، البته نزدیک‌ترین همسایه‌ای هم که داشتند نُه مایل آن‌طرف‌تر زندگی می‌کرد. کلبه‌ی کوچک و قدیمی آن‌ها چسبیده به صخره‌های پایین تپه، درست کنار توفال‌ها علم شده بود. به همین خاطر موقع وزش باد اتاق‌ها حسابی می‌لرزیدند و وقت‌هایی هم که آب دریا بالا می‌آمد، موج‌ها با صدا به در کلبه می‌خوردند. اما وقت‌هایی هم بود که آفتاب از لای ابرها به زمین می‌تابید، باران بند می‌آمد و سرعت باد کم می‌شد. آن‌وقت خواهرها تا ساحل پیاده‌روی می‌کردند تا بلکه تخته‌پاره‌های موج‌آورده‌ای پیدا کنند و آن‌ها را برای روشن کردن اجاق و تعمیر شکاف‌های دیوار به کلبه بیاورند.
خواهران پی‌یرس تمام سعی‌شان را می‌کردند تا روزی‌شان از سخاوت پنهانی دریا به دست آید. شش روز در هفته قایق‌شان را به آب می‌انداختند و تورها را می‌کشیدند تا ببینند چه گیرشان می‌آید. بیشترِ صید را خودشان می‌خوردند. مابقی را هم در انبار دودی می‌کردند. در آن اتاق سیاه و دودآلود، سفیدترین گوشت دنیا هم فوری زرد و چرب می‌شد و کم‌کم بوی قیر می‌گرفت. دو هفته یک‌بار هم خواهران پی‌یرس کولی‌ها،

____________________________________

1. Lol                                 2.Edna
3. Pearrce




مجموعه داستان «تارک دنیا مورد نیاز است» (ده داستان تأسف‌بار)
نویسنده: میک جکسون
مترجم: گلاره اسدی آملی
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: ششم، ۱۳۹۰


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۵۸
نیلو فر

ملخ و جیرجیرک زنگوله‌دار


در حالی که در امتداد دیوار مسقف سفالی دانشگاه قدم می‌زدم، برگشتم به کناری و به مدرسه بالایی نزدیک شدم. پشت حصار چوبی سفیدرنگ مدرسه، از سمت انبوهِ تیره بوته‌ها زیر درختان گیلاس سیاه، صدای حشرات را توانستم بشنوم. در حالی که خیلی آرام قدم برمی‌داشتم، گوش می‌سپردم به صدای آن و به سختی می‌تونستم احساسم را با آن سهیم شوم، به سمت راست برگشتم طوری که پشتم به سمت زمین ورزش نباشد، وقتی به سمت چپ برگشتم حصار به سمت خاکریزی پوشیده از درختان پرتقال امتداد می‌یافت. در گوشه‌ای با شگفتی فریاد برآوردم از آنچه در پشت سرم دیدم، چشمانم برق زد، من با گام‌های آرام پا به فرار گذاشتم.

در انتهای خاکریز شاخه‌ای آویخته از فانوس‌های رنگارنگ قرار داشت. شاید مانند کسی که در یک فستیوال دهکده‌ای در




داستان کوتاه «ملخ و جیرجیرک زنگوله‌دار»
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
مترجم: سارا اقبالی
(از مجموعه‌ی کتاب‌های «هزار و یک آسنی»)
انتشارات سولار

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۸ ، ۱۱:۴۵
نیلو فر
۱  اگنس مرده است. داستانی او را کشت. از اگنس، جز این داستان چیزی برایم نمانده. شروع داستان برمی‌گردد به روزی در نه ماه پیش، که برای اولین‌بار در کتابخانه عمومی شیکاگو هم‌دیگر را دیدیم. وقتی با هم آشنا شدیم، هوا سرد بود. سرد مثل همیشه در این شهر، اما الان هوا سردتر است و برف می‌بارد. روی دریاچه میشیگان برف می‌بارد و باد تندی می‌وزد که زوزه‌اش حتی از شیشه‌های دو جداره پنجره‌های بزرگ هم رد می‌شود. برف می‌بارد، اما نمی‌نشیند، با باد می‌رود و هر جا که باد نباشد، می‌نشیند. چراغ را خاموش کرده‌ام و به بیرون نگاه می‌کنم، به رأس نورانی آسمان‌خراش‌ها، به پرچم آمریکا که در باد و در نور نورافکنی پیچ و تاب می‌خورد و به میدان خالیِ آن پایین‌دست که حتی در این ساعت، در دل شب هم چراغ‌های راهنمایی‌اش سبز و قرمز و قرمز و سبز می‌شوند، انگار که اتفاقی نیفتاده، انگار که نباید اتفاقی بیفتد.
با اگنس این‌جا زندگی می‌کردم، در این آپارتمان، مدتی کوتاه. این‌جا خانه‌مان بود، ولی حالا که اگنس رفته، آپارتمان برایم غریب




اگنس
نویسنده: پتر اشتام
مترجم: محمود حسینی زاد
ناشر: افق
نوبت چاپ: ششم، ۱۳۹۳

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

۱

نور آفتاب اصلاً درون این مغازه‌ی کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجره‌ی مغازه، سمت چپِ درِ ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیره‌ی در آویزان بود.

نور لامپ‌های مهتابیِ سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچه‌ای می‌رفت که در کالسکه‌ای خاکستری بود.

«آه! داره می‌خنده.»

مغازه‌دار، زن جوان‌تری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حساب‌هایش را بررسی می‌کرد، بااعتراض گفت «پسر من می‌خنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک درمی‌آره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟»

بعد دوباره سر حساب‌وکتابش برگشت، ولی پیرزن همچنان دور کالسکه‌ی بچه می‌چرخید. قدم‌های ناشیانه و عصایش او را مضحک جلوه می‌داد. چشمانش آب‌مروارید داشت، ولی آن چشم‌های تیره و غمگین و مُرده‌وار به آن‌چه دیده بود یقین داشتند.

«ولی انگاری داشت می‌خندید.»

مادر بچه که روی پیشخان خم شده بود، گفت «من که شاخ در می‌آرم اگه همچین چیزی ببینم. سابقه نداشته تو خونواده‌ی تواچ کسی لبخند بزنه.»




مغازه‌ی خودکشی
نویسنده: ژان تولی
مترجم: احسان کرم‌ویسی
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: چهاردهم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر
آوریل
جلو شومینه، تلفن دم دستم است. سمت راست، دری که به سالن و راهرو باز می‌شود؛ و در انتهای راهرو، در ورودی. او ممکن است یکراست بیاید و زنگ ورودی را بزند. «کی است؟» و بگوید «منم.» و یا به محض ورود به دایرهء ترانزیت تلفن بکند: «من برگشته‌ام، و حالا برای انجام برخی تشریفات در هتل لوتسیا هستم.» از علائمی هم که نشانهء ورودش باشد خبری نیست. ممکن است تلفن کند، یا سرزده برسد. احتمال همین چیزها می‌رود. به هر جهت می‌آید. او یک مورد استثناء نیست. دلیل خاصی وجود ندارد که نیاید، برای آمدنش هم همینطور. امکان آمدنش هست. زنگ خواهد زد. «کی است؟». «منم.» چیزهای دیگری هم در همین زمینه یقیناً پیش می‌آید. آنها حالا از منطقهء راین۱ گذشته‌اند. خط جبههء آورانش۲ سرانجام در هم شکسته شد. آنها بالاخره عقب‌نشینی کردند. من توانستم تا پایان جنگ زنده بمانم. باید توجه داشته باشم که: بازگشت او چیز چندان شگفت‌آوری نخواهد بود؛ یک امر عادی است. خیلی باید مواظب بود تا از این موضوع یک واقعهء شگفتی‌آور ساخته نشود. شگفتی دور از انتظار است. باید منطقی باشیم. چشم به راه روبر «ل» هستم که باید برگردد.

تلفن زنگ می‌زند. «الو، الو، تازه چه خبر دارید؟» نباید فراموش کنم که تلفن به درد این‌جور کارها هم می‌خورد. قطع نکردن، جواب دادن. بی‌آنکه شکوه‌ای کنم و بگویم راحتم بگذارند. «هیچ خبری؟» «هیچ.» «هیچ نشانی؟» «هیچ.» «آیا



1. Rhin            2. Avranches




درد
نویسنده: مارگریت دوراس
مترجم: قاسم روبین
ناشر: نیلوفر
نوبت چاپ: ششم


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۳:۰۰
نیلو فر

دو هزار و سیصد و چهل و دو روز از مرگ ژه۱ گذشته بود که لبخند زد. نخست، هیچ‌کس این لبخند را نمی‌دید. بر سر آنچه هیچ‌کس نمی‌بیند، چه می‌آید؟ رشد می‌کند.

هر چیزی که رشد می‌کند، در ناپیدا رشد می‌کند و با گذشت زمان، قدرت بیش‌تر و فضای بیش‌تری می‌گیرد.

پس، لبخند ژه که دو هزار و سیصد و چهل‌ودو روز پیش در دریاچهء سن سیکست۲  در ایزر۳  غرق شده بود، تشعشع روزافزونی یافت.

ژه گاه تا سطح آب بالا می‌آمد و بعضی وقت‌ها تا عمق دریاچه فرو می‌رفت؛ از دو هزار و سیصد و چهل‌ودو روز پیش، دست‌نخورده، صحیح و سالم. بی‌اثری از خستگی در صورت و جسمش و لکه‌ای روی پیراهنش؛ پیراهنی بلند از پارچهء نخی قرمز، رنگ محبوب ژه، زمانی که در روستای سن سیکست به مدرسه می‌رفت.

دریاچهء سن سیکست در تابستان هم خیلی تیره است. دریاچهء سن سیکست از بی‌زیانی و پاکی تابستان‌ها بی‌خبر است. آبی است که نور را در خود نگه می‌دارد. آبی سبزرنگ و به خصوص سیاه که روشنایی را در


_______________________________________

1. Geai                                2. Saint _ Sixte

3. Isère



ژه
نویسنده: کریستین بوبَن
مترجم: فرزین گازرانی
ناشر: ثالث
نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۲

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۸ ، ۰۱:۴۰
نیلو فر
۱

صدای ترمز اتوبوس مدرسه آمد. بعد قیژِ در فلزی حیاط و صدای دویدن روی راه باریکه‌ی وسط چمن. لازم نبود به ساعت دیواری آشپزخانه نگاه کنم. چهار و ربع بعد از ظهر بود.
درِ خانه که باز شد دست کشیدم به پیشبندم و داد زدم «روپوش درآوردن، دست و رو شستن. کیف پرت نمی‌کنیم وسط راهرو.»  جعبه‌ی دستمال کاغذی را سُراندم وسط میز و چرخیدم طرف یخچال شیر در بیاورم که دیدم چهار نفر دمِ درِ آشپزخانه ایستاده‌اند. گفتم «سلام. نگفته بودید مهمان دارید. تا روپوش عوض کنید، عصرانه‌ی دوستتان هم حاضر شده.» خدا را شکر کردم فقط یک مهمان آورده‌اند و به دخترکی نگاه کردم که بین آرمینه و آرسینه این‌پا و آن‌پا می‌شد. از دوقلوها بلندقدتر بود و وسط دو صورت سرخ و سفید و گوشتالو، رنگ‌پریده و لاغر به نظر می‌آمد. آرمن چند قدم عقب‌تر ایستاده بود. آدامس می‌جوید و به موهای بلند دخترک نگاه می‌کرد. پیراهن سفیدش از شلوار زده بود بیرون و سه دگمه‌ی بالا باز بود. لابد طبق معمول با یکی دست به یقه شده بود. بشقاب و لیوان چهارم را گذاشتم روی میز و با خودم گفتم امیدوارم باز احضار نشوم مدرسه.
آرمینه نُک پا بلند شد و دست گذاشت روی شانه‌ی دخترک. «با امیلی توی اتوبوس آشنا شدیم.»




چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم
نویسنده: زویا پیرزاد
ناشر: مرکز
نوبت چاپ: سی و دوم، ۱۳۸۸


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۳۰
نیلو فر