النور و پارک
از تلاش برای برگرداندن دختر دست برداشته بود.
او فقط وقتی خودش میخواست، بر میگشت؛ در رؤیاها و خوابها و آشناپنداریهای درهمشکسته.
مثلاً وقتی پسر بهسمت محل کارش رانندگی میکرد، یکهو چشمش میافتاد به دختری با موهای قرمز که کنار خیابان ایستاده. برای لحظهای نفسگیر، میتوانست قسم بخورد که خودِ خودش است.
بعد متوجه میشد که موهای این دختر بیشتر طلاییست تا قرمز... و سیگاری روشن کرده... و تازه تیشرت سکسپیستولز۱ را هم پوشیده.
النور از سکسپیستولز متنفر بود.
النور...
پشت سرش بود، تا لحظهای که سرش را بر میگرداند. کنارش دراز کشیده بود، تا لحظهای که از خواب بیدار میشد. باعث میشد دیگران خستهکنندهتر و بیروحتر به نظر برسند، و هیچکس به اندازهی کافی خوب نباشد.
النور همهچیز را خراب میکرد.
النور رفته بود.
و او از برگرداندناش دست برداشته بود
___________________________________________
اِلِنور و پارک
نویسنده: رِینبو راوِل
مترجم: سمانه پرهیزکاری
ناشر: میلکان
نوبت چاپ: دوازدهم، ۱۳۹۷
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.