گاوخونی
۱
با پدرم و چندتا مردِ جوان که درست یادم نیست چندتا بودند و فقط یکیشان را میشناختم که گلچین _ معلّمِ کلاسِ چهارمِ دبستانم _ بود، توی رودخانه ای که زاینده رودِ اصفهان بود، آبتنی می کردیم. شب بود و آسمان صاف بود و ماهِ شبِ چهارده میدرخشید. فقط ما چند نفر توی آب بودیم. نه بیرونِ آب، نه توی آب، کسِ دیگری نبود. سی وسه پُل از فاصله ای نه چندان دور پیدا بود و از نورِ ماه روشن بود. همهجا تقریباً روشن بود. درختهای لبِ آب، حتّا نردههای کنار پیادهروی خیابان پهلوی رودخانه، حتّا شبح بلند و نوکتیزِ کوه صُفه پُشتِ سرِ درختها، پیدا بود. آب گرم بود. ساکن بود. انگار استخرِ بزرگی باشد. امّا حرف نداشت که رودخانه بود و زاینده رود هم بود. آب تا گردنِ من میرسید. ایستاده بودم. همگی توی آب ایستاده بودیم، به دور و برمان نگاه میکردیم و حرف میزدیم.
پدرم گفت «عشق کنید، بچهها! همه ی این رودخونه مالِ خودمونه. تا دلتون میخواد عشق کنید!»
...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.