در فرودگاه لندن، بر نیمکتی هنوز خوابش نبرده بود که صداهایی شنید، دستی هم به شانهاش خورده بود. دو پاسبان بودند، بلند قد، یکی با تاکی واکی و آن یکی که، دست بر شانهاش گذاشته بود، پرسید: اینجا چرا خوابیدهای؟
_منتظر پرواز به برلنم.
_گذرنامه خواست. دادش. حالا دیگر ایستاده بود، گیج خواب. همان پرسید: تولد؟
سالش را گفت، ۱۳۲۶ که میشود ۱۹۴۸. روز و ماه تولد حتی به شمسی یادش نیامد. گفت: ما جشن تولد نداشتهایم که یادمان بماند. میبایست بگوید نسل ما، یا اصلاً من در فاصلهء دوبار جاکن شدن مادر به دنیا آمدهام و مادر یادش نبود که به عید آن سال چند ماه مانده بود که نان باز گران شده بود و پدر دنبال کار میگشت. آن یکی داشت به جایی خبر میداد که کیست، ایرانیش را شنید: ماه تولدش را حتی نمیداند.
پرسید: اینجا مگر خوابیدن قدغن است؟
این یکی، که دفترچهای به دست داشت و یادداشت میکرد، گفت: نه، اما معمول نیست.
چشم برهم گذاشت، گفت: خستهام، تا پرواز پنج ساعت وقت دارم.
بالاخره گذرنامهاش را دادند. اشاره کردند به راهروی که پنج ساعت بعد میبایست از آنجا برای پرواز برود: باید آنجا باشی.
آینههای دردار