برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

همه چیز از اون لحظه شروع شد. با باز کردن کتاب و خوندن اولین حروف و صفحه ی اولش.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۴۹ مطلب با موضوع «ادبیات داستانی :: داستان بلند خارجی» ثبت شده است

میشا

اما میشا نمُرد. نه دوشنبه شب مُرد و نه سه‌شنبه شب. بعید نبود عصر چهارشنبه بمیرد یا شب پنج‌شنبه. آلیس انگار زمانی شنیده بود که می‌گفتند بیش‌تر آدم‌ها شب‌ها می‌میرند. دیگر پزشک‌ها اظهارنظر نمی‌کردند، شانه بالا می‌انداختند و کفِ دست‌های خالی و ضدعفونی‌شده‌شان را نشان می‌دادند. کاریش نمی‌شه کرد. متأسفیم.

بنابراین آلیس و مایا با بچه مایا باید دنبال جا می‌گشتند. دنبال خانه‌ای دیگر، چون میشا نمی‌توانست بمیرد. آپارتمان فعلی هم خیلی کوچک بود. دوتا اتاق خواب لازم داشتند، حداقل، یکی برای مایا و بچه، یکی هم برای آلیس، با یک اتاق نشیمن با تلویزیون برای شب‌ها، یک آشپزخانه که حداقلِ لوازم را برای نیاز بچه داشته باشد، یک حمام با وان. حیاط و دار و درخت چی؟ پنجره‌ای که دید زیبایی داشته باشد.

***

میشا در بیمارستان لباس خواب بیمارها را به تن داشت. با چهارخانه‌های آبی‌رنگ. شده بود پوست و استخوان و اسکلت، فقط




آلیس
نویسنده: یودیت هِرمان
مترجم: محمود حسینی‌زاد
ناشر: افق
نوبت چاپ: هشتم، ۱۳۹۶
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۱۲
نیلو فر

۱

روزی که هدویگ۱ آمد، دوشنبه بود و در این صبح دوشنبه، پیش از آنکه زن صاحبخانه‌ام نامهء پدر را زیر در رد کند، ترجیح می‌دادم لحاف را روی صورتم بکشم؛ یعنی درست همان کاری که غالباً در گذشته _هنگامی که هنوز در کوی کارآموزان بودم، می‌کردم، اما در راهرو، صاحبخانه‌ام صدا زد: «برایتان نامه آمده، از منزل!» و هنگامی که نامه را از زیر در به داخل فرستاد _نامه‌ای که به سفیدی برف بود و در سایهء خاکستری رنگی که هنوز در اتاقم وجود داشت غلتید _وحشت‌زده از رختخواب پریدم؛ زیرا به جای مهر گرد ادارهء پست مهر بیضی شکل پست راه‌آهن را دیدم.

پدر که از تلگرام نفرت داشت، طی این هفت سالی که من تنها در این شهر زندگی می‌کنم، تنها دو بار چنین نامه‌هایی با مهر پست راه‌آهن فرستاده بود: نامهء اول حاکی از مرگ مادر بود و نامهء دومی از تصادف پدر که هر دو پایش شکسته بود، خبر می‌داد...؛ و این سومین نامه بود. بی‌درنگ بازش کردم و پس از خواندن خیالم راحت شد. پدر نوشته بود: «فراموش نکن، هدویگ دختر مولر۲ که تو برایش اتاقی تهیه کردی، امروز با ترن ۱۱ و ۴۵ دقیقه وارد آن شهر می‌شود. لطفی کن، او را از ایستگاه راه‌آهن بردار و یادت باشد که چند شاخهء گل برایش بخری و نسبت به او مهربان باشی. سعی کن تصورش را بکنی که چنین دختری چه حالی خواهد داشت: این نخستین بار است که او تنها به شهر می‌آید و خیابان و محله‌ای را که

________________________________

1. Hedwig

2. Muller



نان آن سال‌ها
نویسنده: هاینریش بُل
مترجم: محمد ظروفی
نوبت چاپ: اول، ۱۳۹۷
ناشر: مؤسسه انتشارات نگاه
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۹ ، ۱۸:۴۶
نیلو فر

۱

من



در بهار، هنگامی که تصمیم گرفتم درباره‌ء چیزهای سپید بنویسم، اولین کاری که کردم تهیه‌ء یک فهرست بود.

بندهای قنداق
روپوش نوزاد
نمک
برف
یخ
ماه
برنج
امواج
یولان‌(۱)
پرنده‌ء سپید
«به سپیدی خندیدن»
کاغذ نانوشته
سگ سپید


کتاب سپید
نویسنده: هان کانگ
مترجم: مژگان رنجبر
ناشر: چترنگ
نوبت چاپ: اول، ۱۳۹۷
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۱۷
نیلو فر
در برخی از شهرستان‌ها خانه‌هایی هست که دیدارشان مثل تاریک‌ترین صومعه‌ها، گرفته‌ترین دشت‌ها یا غم‌انگیزترین ویرانه‌ها اندوهی در دل برمی‌انگیزد و شاید سکوت صومعه‌ها، بی‌باری و خشکی دشت‌ها و اندوه مرگ‌آلود ویرانه‌ها یکجا در این خانه‌ها باشد. حیات و حرکت در آنجا چندان آرام و اندک است که اگر غریبی به این ناحیه بیاید و چشمش ناگهان به نگاه بی‌فروغ و سرد موجود بی‌حرکتی برنخورد _که صورت راهب‌مانندش به صدای پای ناشناسی از پنجره بدر می‌آید_ این خانه‌ها را بی‌سکنه می‌پندارد. همهء این عوامل اندوه و گرفتگی را در جبین خانه‌ای در شهر سومور۱ می‌توان دید که در قسمت بالای شهر، در انتهای کوچهء پست و بلندی که به صورت قصر می‌رود، جا دارد... این کوچه که اکنون چندان محل عبور و مرور نیست در تابستان گرم و در زمستان سرد و در پاره‌ای از نقاط تاریک است. صدای پای انسان بر شن‌های آن که همیشه خشک و پاکیزه است، به نحوی عجیب طنین می‌افکند و تنگی و پیچ و خم و آرامش خانه‌های آن که به شهر قدیم تعلق دارد و در پناه باره‌ها جای گرفته است، شایستهء توجه است. خانه‌هایی که سیصد سال عمر دارد، اگرچه از چوب ساخته شده است، هنوز در اینجا استوار و پابرجا است. تنوع شکل و قیافهء این خانه‌ها غرابت و بداعتی پدید می‌آورد که نظر عتیقه‌دوستان و هنرمندان را

_________________________________________

1. Saumur


اوژنی گرانده
نویسنده: اونوره دو بالزاک
مترجم: عبدالله توکل
ناشر: انتشارات ناهید
نوبت چاپ: نهم، ۱۳۸۹ (چاپ دوم انتشارات ناهید)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۴۷
نیلو فر

هفتم آوریل ۱۹۲۸

از لای نرده و لابلای گل‌های پیچاپیچ می‌توانستم زدن آنها را ببینم، داشتند به طرف جایی که پرچم قرار داشت می‌آمدند و من از کنار نرده راه می‌رفتم. لاستر۱ کنار درخت گل توی علف‌ها را می‌گشت. آنها پرچم را بیرون آوردند و داشتند می‌زدند. بعد پرچم را زیر سرجایش گذاشتند و به طرف میز رفتند و او زد و آن یکی زد. بعد دنبالش را گرفتند و من از کنار نرده راه رفتم. لاستر از کنار درخت گل آمد و ما به کنار نرده رفتیم و آنها ایستادند و ما ایستادیم و من از لای نرده نگاه کردم، و لاستر میان علف‌ها را می‌گشت.
«بگیر، توپ‌جمع‌کن۲» زد. آنها از چمنزار گذشتند و رفتند. من به نرده چسبیدم و رفتنشان را تماشا کردم.
لاستر گفت: «حالا نیگاش کن. خجالت نمی‌کشی، سی و سه سالته. بعد از اینکه من این‌همه را تا شهر رفتم که اون کیکو برات بخرم باز

___________________________

۱. Luster
۲. Caddie، این لغت که آن را توپ‌جمع‌کن ترجمه کرده‌ایم به معنی کسی است که در بازی گلف توپ‌ها را جمع می‌کند و از لحاظ تلفظ مانند Caddy است که در کتاب اسم دختر است و نویسنده از آوردن لفظ Caddie در اینجا قصد خاصی داشته است که در طی خواندن کتاب برای خواننده روشن خواهد شد. م.


خشم و هیاهو
نویسنده: ویلیام فاکنر
مترجم: بهمن شعله‌ور
ناشر: مؤسسه انتشارات نگاه
نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۲
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۵۰
نیلو فر

بخش یکم


عمارتی پت‌وپهن و خاکستری رنگ، تنها دارای سی‌وچهار طبقه. بالای در اصلی، این کلمات: «کارخانه‌ء مرکزی تخم‌گیری و شرطی‌سازی لندن»۱ و روی یک سپر، شعار دولت جهانی: «اشتراک، یگانگی، ثبات».

اتاقی درندشت در طبقهء هم‌کف، رو به‌شمال قرار داشت. نور تند و باریکی که نسبت به‌تابستان آنسوی شیشه‌ها و گرمای گرمسیری خود اتاق سرد بود، از پنجره به‌درون خیره می‌شد، حریصانه به‌دنبال مانکن آراسته‌ای می‌گشت که هیأت بیجانِ مرغ پرکنده‌ای داشت امّا جز شیشه و نیکل و فروغ سرد ظروف لاچینی لابراتوار چیزی نمی‌یافت. انجماد به انجماد پاسخ می‌داد. شلوار کار کارگران سفید بود و دستکشهایی از لاستیک زردگون و مرده‌رنگ به دست داشتند. روشنایی منجمد و مرده بود و پرهیبی بیش نبود؛ تنها از لوله‌های زرد میکروسکوپها جسمی غنی و زنده وام می‌کرد که مثل کره در طول لوله‌های شفاف دراز کشیده بود، به صورت رگه‌های قشنگ، یکی بعد از دیگری، در ردیفی طویل، روی میزهای کار.

_________________________________

۱. Some pallid shape of academic goose-flesh ظاهراً کنایه از علائم مختصری از حیات مصنوعی است.



دنیای قشنگ نو
نویسنده: آلدوس هاکسلی
مترجم: سعید حمیدیان
نوبت چاپ: دهم، ۱۳۹۸
ناشر: نیلوفر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۳۰
نیلو فر

رییسِ حوزهء اخذ رأی، چتر خیسش را با خشونت بست و بارانی خود را که بیهوده پوشیده و در آن مسیر چهل متری میان اتومبیل و حوزهء انتخاباتی، مورد استفاده قرار نگرفته بود، از تن درآورد. احساس خستگی شدیدی داشت؛ انگار قلبش می‌خواست از سینه بیرون بیاید. به میز انتخاباتی شماره ۱۴ نزدیک شد و زیر لب گفت:

_بدترین زمان برای رأی‌گیری!...

آنگاه به منشی خود که موفق شده بود نیمی از بدن خود را از خیس شدن توسط آب باران حفظ کند، گفت:

_...امیدوارم آخرین نفر نبوده و دیر نکرده باشم.

منشی پاسخ داد:

_هنوز جانشین شما نیامده و وقت زیادی داریم.

به این ترتیب، به او آرامش داد و با هم به سمت سالن رأی‌گیری به راه افتادند. رییس حوزه در حال پیشروی گفت:

_با این بارانی که می‌بارد، اگر همه برسند، شاهکار کرده‌اند.

سپس به مسؤولانی که پشت میز نشسته بودند و جانشین آن‌ها، سلام کرد. می‌کوشید از واژه‌های مشابه استفاده کند و حالت چهره یا لحن صدایش را تغییر ندهد، مبادا تمایلات عقیدتی_سیاسی خود را آشکار سازد.

رییس حوزهء رأی‌گیری، به ویژه در حوزهء خود، باید همواره چنان رفتار کند که عدم وابستگی او به جناحی خاص به اثبات برسد و یا به عبارت بهتر، تمایلات او، پنهان نگه داشته شود.

گذشته از رطوبت هوا که فضا را سنگین می‌کرد، درون سالن نیز، حالتی




بینایی
نویسنده: ژوزه(خوزه) ساراماگو
مترجم: کیومرث پارسای
ناشر: شیرین
نوبت چاپ: چهارم
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۱۶:۴۵
نیلو فر

بخش اول



بند یکم

روزی آفتابی و سرد در ماه آوریل بود و ساعت‌ها زنگ ساعت سیزده را می‌نواختند. وینستون اسمیت، که در تلاش گریز از دست سرمای بی‌پیر چانه در گریبان فرو برده بود، به سرعت از لای درهای شیشه‌ای عمارت بزرگ پیروزی به درون رفت. با این حال، سرعتش آن اندازه نبود که مانع ورود انبوه خاک شنی به داخل شود.
سرسرا بوی کلم پخته و پادری نخ‌نمای کهنه می‌داد. در یک طرف آن پوستری رنگی را، که برای دیوار داخل ساختمان بسیار بزرگ بود، به دیوار زده بودند. بر این پوستر چهره‌ی بسیار بزرگی نقش شده بود به پهنای بیش از یک متر، چهره‌ی آدمی چهل‌و‌چندساله که سبیل مشکی پرپشت و خطوط زیبای مردانه داشت. وینستون به سوی پله رفت. سراغ آسانسور  رفتن بی‌فایده بود. روز روزش کار نمی‌کرد تا چه رسد به حالا که جریان برق، به عنوان بخشی از برنامه‌ی صرفه‌جویی به مناسبت تهیه مقدمات هفته‌ی نفرت، در ساعات روز قطع بود.
آپارتمان وینستون در طبقه‌ی هفتم بود، و آدم سی‌و‌نه‌ساله‌ای مثل او که به واریس قوزک پای راست مبتلا بود، چاره‌ای جز این نداشت که از پله‌ها آهسته بالا برود و چندبار استراحت کند. در هر طبقه، روبه‌روی در آسانسور تصویر چهره‌ی غول‌آسا بر روی دیوار به آدم زل می‌زد. به قدری ماهرانه نقشش زده بودند که آدم به هر طرف که می‌رفت چشم‌های آن دنبالش می‌کردند. زیر آن نوشته بودند:


۱۹۸۴
نویسنده: جورج اوروِل
مترجم: صالح حسینی
نوبت چاپ: پانزدهم، پاییز ۱۳۹۳
ناشر: نیلوفر
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۲:۰۰
نیلو فر

فصل اول


ما نقش قهرمان را بازی می‌کنیم چون ترسوییم؛ نقش قدیس را بازی می‌کنیم چون شریریم؛ نقش آدمکش را بازی می‌کنیم چون در کشتن همنوعان خود بی‌تابیم؛ و اصولاً از آن‌رو نقش بازی می‌کنیم که از لحظه‌ء تولد دروغگوییم.

ژان_پُل سارتر




۱

جاگوار گفت: «چهار.»
چهرهء آن‌ها در نور پریده‌رنگی که چراغ‌برق از پشت دو سه شیشه‌ء تمیز می‌انداخت آرام به نظر می‌رسید. برای هیچ‌کس، به جز پُرفیریو کابا، خطری در پیش نبود. طاس‌ها از غلتیدن باز ماندند. سه و یک. سفیدی آن‌ها بر کاشی‌های کثیف توی چشم می‌زد.
جاگوار دوباره گفت: «چهار. کی خوند؟»
کابا آهسته گفت: «من. من خوندم.»
«پس شروع کن. می‌دونی کدوم‌یکی رو می‌گم. دومی، طرف چپ.»
کابا سردش بود. مستراح بی‌پنجره، در انتهای آسایشگاه،



سال‌های سگی
نویسنده: ماریو بارگاس یوسا
مترجم: احمد گلشیری
ناشر: مؤسسه انتشارات نگاه
نوبت چاپ: نهم، ۱۳۹۶
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۶:۴۵
نیلو فر

فصل اول


دیشب خواب دیدم دوباره به ماندرلی۱ بازگشته‌ام. به نظرم می‌رسید مقابل در آهنی منتهی به جادهء اتومبیل‌رو ایستاده‌ام. قفل و زنجیر محکمی به در انداخته شده بود و من برای مدتی نتوانستم داخل شوم. در خواب چندین بار نگهبان را صدا زدم؛ جوابی نشنیدم. نزدیک‌تر رفتم و با دقت از بین میله‌ء زنگ‌زده‌ء در، داخل را نگاه کردم، کسی داخل قصر نبود. از دودکش‌ها دودی خارج نمی‌شد و پنجره‌های مشبک خانه تاریک و غم‌زده بودند. سپس مانند همه‌ء آدم‌هایی که خواب می‌بینند، ناگهان نیروی مافوق طبیعی و خارق‌العاده‌یی را در وجودم یافتم و همانند روحی از مانعی که سر راهم قرار داشت، عبور کردم. راهی که مقابلم قرار داشت درست مثل مسیر پرپیچ و خم واقعی بود، اما هرچه پیش‌تر می‌رفتم، می‌دیدم این راه تغییراتی کرده است. این راه تبدیل به راهی باریک و صعب‌العبور شده بود و شبیه گذرگاهی نبود که در گذشته می‌شناختم. ابتدا گیج و حیران شدم، اما درست زمانی که سرم را خم کردم تا به شاخه‌یی که تکان‌تکان می‌خورد برخورد نکنم، به یاد آوردم چه اتفاقی افتاده است: طبیعت سرکش دوباره به آن‌جا قدم گذاشته بود و آرام‌آرام، به طور موذیانه و غافل‌گیرانه‌یی با انگشتان دراز و قوی‌اش به آن چنگ انداخته بود.

جنگل‌ها که در گذشته هم تهدیدی برای این منطقه به شمار می‌آمدند،



___________________________________________

1.Manderley




ربه‌کا
نویسنده: دافنه دوموریه
مترجم: نازگل نیکویی
ناشر: سمیر
نوبت چاپ: دوم، ۱۳۸۶
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۸ ، ۱۲:۰۶
نیلو فر

جریان از این قرار است_ استلا و جیسون همدیگر را در هواپیما می‌بینند، هواپیمای ملخ‌دار، بدون ادامه‌ی پرواز. استلا از عروسی کلارا می‌آید. دسته‌گل عروس را توی هوا گرفته، احتمالاً برای همین خوش است، از کلارا هم باید خداحافظی می‌کرده، برای همین گیج است. عروسی قشنگی بود، از حالا به بعد دیگر باید استلا خودش بداند که چه کار می‌کند. جیسون از کارگاه ساختمانی می‌آید، کاشی و موزائیک نصب کرده، برای همین گرد و خاکی است، آفتاب نزده رفته به فرودگاه، برای همین تا حد مرگ خسته است. این کارش تمام شده، باید دنبال کار جدیدی باشد. سرنوشت یا هرکی، استلا را می‌نشاند کنار جیسون، ردیف ۱۸، صندلی A و C، استلا این کارت پرواز را سال‌ها نگه خواهد داشت. سال‌ها. جیسون کنار پنجره نشسته، صندلی استلا کنار راهروست، اما می‌نشیند کنار جیسون، چاره‌ی دیگری ندارد. جیسون قدبلند است و باریک، اصلاح نکرده، موهای سیاهش از گرد و خاک، خاکستری. کت پشمی ضخیم پوشیده و شلوار جین کثیف. به استلا طوری نگاه می‌کند که انگار عقلش کم است، با خشم نگاهش می‌کند، زن نمی‌ترسد. ادا در نمی‌آورد. کاری نمی‌کند که نشانی از تردید و تأمل داشته باشد. اگر استلا دسته‌گل عروسی کلارا _یاسمن و یاس، بزرگ و باشکوه با روبانی ابریشمی به هم بسته_ را توی هوا نگرفته بود، الان این‌طور نفسش بند



اولِ عاشقی
نویسنده: یودیت هِرمان
مترجم: محمود حسینی‌زاد
ناشر: افق
نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۴
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۸ ، ۲۱:۰۰
نیلو فر

۱

جادوگری با یک شیر




باران حدود ساعت هفت شب باریدن می‌گیرد. ابتدا مردّد، چند قطره روی شیشه‌ی جلوی اتومبیل، چند نقطه‌ی روشن روی کثیفی شیشه‌ها. آنقدر نیست که بخواهیم برف‌پاکن‌ها را روشن کنیم.

اَن۱ و ایزابل۲ روی صندلی‌های عقب چرت می‌زنند. آدرین۳، همانطور که همیشه روی عکس‌هاست، بین دو خواهرش نشسته. جرقه‌ای در چشم‌هایش این سو و آن سو می‌رود، پرتویی از شادی. خوابِ دخترهای بزرگتر به او اطمینان می‌بخشد. وقتی کسانی که دوستمان دارند تسلیم خواب می‌شوند، هیچ اتفاق بدی نمی‌تواند بیفتد. اگر آن‌ها بخوابند، پس اطمینان حاصل کرده‌اند که ما دچار هیچ حادثه‌ی هولناکی نخواهیم شد. وانگهی، استراحت آن‌ها، نوعی دوری و حواس‌پرتی نیست_مثل شعله‌ای است که از شدت آن کاسته می‌شود ولی هرگز خاموش نمی‌شود. آدرین مستقیماً به جلو، به فاصله‌ی بین



1-Anne
2-Isabelle                                             3-Adrien



ایزابل بروژ
نویسنده: کریستیان بوبَن
مترجم: مهوش قویمی
ناشر: انتشارات آشیان
نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۰
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۸ ، ۲۲:۵۸
نیلو فر

۱

روز مادر


هر روز صبح پدربزرگ فنجان قهوهء فوری‌اش را به شدت هم می‌زند. قاشق را همان‌طور در دست می‌گیرد که سال‌ها پیش، مادربزرگ مرحومم، دنیا کلوتیلده،۱ فرفره را در دست می‌گرفت یا مثل خودش، ژنرال بیسنته برگارا،۲ هنگامی که قاچ زین را در مشت می‌فشرد، همان زین که امروز از دیوار اتاق خوابش آویزان است. بعد درپوش بطری تکیلا را برمی‌دارد و بطری را خم می‌کند تا نصف فنجان پر شود. تکیلا و و نسکافه را هم نمی‌زند، اجازه می‌دهد الکل سفید خود بخود در قهوه حل شود. به بطری تکیلا نگاه می‌کند و شاید فکر می‌کند که چه قرمز بود خون ریخته شده، و چه ناب بود مشروبی که خون را برای نبردهای بزرگ به جوش می‌آورد و شعله‌ور می‌ساخت: چیوائوا۳ و تورّئون۴، سلایا۵ و پاسو دِ گابیلانس،۶ هنگامی که مردان مرد بودند و تشخیص سرخوشی مستی و دلاوری صحنه نبرد میسر نبود، بله جناب، چه جای ترس بود وقتی لذت، مبارزه بود و مبارزه، لذت؟

___________________________________________

1. Donña Clotilde     2.Vicente Vergara          3.Chihuahua

4. Torreón                 5. Celaya                          6.Paso de Gavilanes




آب سوخته
نویسنده: کارلوس فوئنتس
مترجم: علی‌اکبر فلاحی
ناشر: ققنوس
نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۰

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۳۸
نیلو فر
۱

گزارشی که در پی خواهد آمد از شماری منبع فرعی و سه منبع اصلی گرفته شده است، که نخست به آنها اشاره می‌شود و بعد تا پایان سخنی از آنها به میان نخواهد آمد. منابع اصلی عبارتند از:
* صورت‌جلسهء بازجویی انجام شده توسط پلیس
* وکیل مدافع، دکتر هوبرت بلورنا۱.
* دادستان پتر هاخ۲، دوست هم‌مدرسه‌ای و هم‌دانشگاهی بلورنا که به گونه‌ای محرمانه «باید درک شود چرا» به صورت‌جلسهء بازجوییهای پلیس آن قسمت از اقدامات انجام گرفته توسط مأمورین و نتایج تحقیقات را که در صورت‌جلسهء رسمی درج نگردیده است، افزوده بود. «البته باید یادآوری شود که تنها برای استفادهء شخصی و نه رسمی» او این کار را انجام داد برای آنکه ناراحتی دوستش بلورنا که نمی‌توانست تمام قضایا را درک بکند، قلبش را جریحه‌دار کرده بود، هرچند که می‌گفت: « هنگامی که خوب فکر می‌کنم این قضیه بسیار هم منطقی است و غیر قابل توجیه


1. Hubert Blorna          2. Peter Hach




آبروی از دست رفته‌ء کاترینا بلوم (یا خشونت چگونه شکل می‌گیرد و به کجا می‌انجامد.)
نویسنده: هاینریش بُل
مترجم: حسن نقره‌چی
ناشر: نیلوفر
نوبت چاپ: سوم، ۱۳۹۲
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۲۰
نیلو فر
وقت بیدارباش بود؛ مثل همیشه، ساعت پنج صبح، چکشی را بر باریکه‌ای از آهن که بیرون ساختمان فرماندهی اردوگاه آویزان بود، می‌کوبیدند. طنین پیاپی زنگ از ورای جام پنجره‌ها که دو بند انگشت یخ روی آنها را پوشانیده بود، به زحمت شنیده می‌شد و بی‌درنگ فرو می‌مرد. بیرون هوا سرد بود و نگهبان کوبیدن چکش را زیاد طول نداد.
صدا بند آمد. پشت پنجره‌ها هوا به سیاهی قیر بود، درست به همان سیاهی نیمه‌شب که شوخوف از خواب بیدار شده بود تا به آبریزگاه برود. اما حالا سه پرتو زردرنگ از دو چراغ حاشیهء اردوگاه و چراغ دیگری در داخل محوطه بر شیشهء پنجره‌ها می‌تابید.
نمی‌دانست چرا کسی برای باز کردن درِ خوابگاه نمی‌آید، و سر و صدای گماشته‌ها شنیده نمی‌شد که بشکه‌های پیشاب را روی تیرک می‌گذاشتند تا آن را بیرون ببرند.
شوخوف هیچ‌وقت بعد از بیدارباش نمی‌خوابید. درجا از جایش بلند می‌شد. با این کار، یک ساعت و نیمی تا پیش از حضور و غیاب صبحگاه می‌توانست آزاد بگردد، و برای آدمی که اردوگاه را می‌شناخت



یک روزِ ایوان دِنیسُوویچ
نویسنده: الکساندر سُولژِنیتْسین
مترجم: رضا فرخفال
ناشر: نشر کوچک
نوبت چاپ: اول، پاییز ۸۹


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۰۷
نیلو فر