۱
عمارت برتانی
«چه روز قشنگی!»
مرد جوان کرکرهی پنجرهی اتاقش را باز کرد. پردههای مَلمل از دو سمت پنجره پرپر زد. اتاق او در طبقهی بالای یک عمارتِ قرن هفدهمی بود. چشمان جوان به منظره خیره ماند. گوشهای از منطقهی لیموزَن انگار اشتباهی به پریگو چسبیده بود. در دشتِ تا افق گستردهی پیشِ رویش درختانِ بلوطْ پراکنده بودند. پشتسرش، ساعتِ بالای بخاریِ هیزمی، رأس ساعت سیزده، یکبار به صدا درآمد.
«این چه وقت بیدار شدن است؟ ناسلامتی تازه معاون شهردارِ بوساک شدهای. موقعی که من شهردار بودم خیلی زودتر از اینها بلند میشدم.»
صدا از باغ بود: صدایی ژرف و پُرطنین که از زیر یک شاهبلوطِ کهنسال میآمد.
«داشتم وسایلم را جمع میکردم که به نیزون ببرم، پدر.»
مادر از زیر سایهی درخت گفت «اَمِدی، سربهسر پسرمان نگذار. نگاهش کن، دست کم لباسش را پوشیده و حاضر شده.»
۱
جادوگری با یک شیر
۱
نور آفتاب اصلاً درون این مغازهی کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجرهی مغازه، سمت چپِ درِ ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیرهی در آویزان بود.
نور لامپهای مهتابیِ سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچهای میرفت که در کالسکهای خاکستری بود.
«آه! داره میخنده.»
مغازهدار، زن جوانتری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حسابهایش را بررسی میکرد، بااعتراض گفت «پسر من میخنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک درمیآره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟»
بعد دوباره سر حسابوکتابش برگشت، ولی پیرزن همچنان دور کالسکهی بچه میچرخید. قدمهای ناشیانه و عصایش او را مضحک جلوه میداد. چشمانش آبمروارید داشت، ولی آن چشمهای تیره و غمگین و مُردهوار به آنچه دیده بود یقین داشتند.
«ولی انگاری داشت میخندید.»
مادر بچه که روی پیشخان خم شده بود، گفت «من که شاخ در میآرم اگه همچین چیزی ببینم. سابقه نداشته تو خونوادهی تواچ کسی لبخند بزنه.»
دو هزار و سیصد و چهل و دو روز از مرگ ژه۱ گذشته بود که لبخند زد. نخست، هیچکس این لبخند را نمیدید. بر سر آنچه هیچکس نمیبیند، چه میآید؟ رشد میکند.
هر چیزی که رشد میکند، در ناپیدا رشد میکند و با گذشت زمان، قدرت بیشتر و فضای بیشتری میگیرد.
پس، لبخند ژه که دو هزار و سیصد و چهلودو روز پیش در دریاچهء سن سیکست۲ در ایزر۳ غرق شده بود، تشعشع روزافزونی یافت.
ژه گاه تا سطح آب بالا میآمد و بعضی وقتها تا عمق دریاچه فرو میرفت؛ از دو هزار و سیصد و چهلودو روز پیش، دستنخورده، صحیح و سالم. بیاثری از خستگی در صورت و جسمش و لکهای روی پیراهنش؛ پیراهنی بلند از پارچهء نخی قرمز، رنگ محبوب ژه، زمانی که در روستای سن سیکست به مدرسه میرفت.
دریاچهء سن سیکست در تابستان هم خیلی تیره است. دریاچهء سن سیکست از بیزیانی و پاکی تابستانها بیخبر است. آبی است که نور را در خود نگه میدارد. آبی سبزرنگ و به خصوص سیاه که روشنایی را در
_______________________________________
1. Geai 2. Saint _ Sixte
۱
چهار دسته گل بنفش
در چهار گوشهی بستر
بخش اول
در دشت به دنیا آمدم و غیر از آن چیزی نمیشناسم. برایم تعریف کردهاندکه، در حدود دوسالگی، خودم را نزدیک پنجره کشاندم تا تماشا کنم. آن فضای ساختهشده از بتون سیاه که لایهء ضخیمی از قیر آن را پوشانده بود، با آن روشنیهای قرمزش که به دیوار میافتاد، ظاهراً در من اثر گذاشت. بااینهمه، میگویند که من بدون هیچ عکسالعملی به آن نگاه کردم و بعد مثل یک خوابگرد از پنجره دور شدم: با چشمهای بسته.
ما در مربع ۸۳۷_ ۳۳۳_ ۴ شرق زندگی میکنیم. مربعها، با مرزهایی از خطوط زرد که زمین سیاهرنگ را تقسیم میکنند، ده کیلومتر مربع مساحت دارند. پس ما زیر چراغهایی که به فاصلههای پنج متری در زمین قرار دارند، جای کافی برای گردش داریم. نورهای این چراغها روی هم افتادهاند تا در مربع ۸۳۷_۳۳۳_۴ شرق کوچکترین گوشهای تاریک نماند، زیرا چنانکه همه میدانند، بدی در تاریکی خفته است.
ما یک خانهء معمولی داریم با دیوارهای شفاف، تا چهار نفر ساکنان آن هیچگاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند. بهاین ترتیب تنهایی مغلوب میشود، زیرا چنانکه همه میدانند بدی در تنهایی خفته است.
بخش نخست
۱
مشغول درس بودیم که ناگهان مدیر دبیرستان داخل کلاس شد. در پشت او دانشجوی تازهای ملبس به لباس طبقهء متوسط به اتفاق یکی از شاگردان که میز بزرگی حمل میکرد مشاهده میشدند. دانشجویانی که چرت می زدند، بیدار شدند و همه از جای برخاستند چنانچه گفتی به هنگام کار غافلگیر شده اند.
مدیر به ما اشاره کرد بنشینیم و سپس به دبیر روی آورد و گفت:
_آقای روژه، این شاگرد را به شما میسپرم، در کلاس پنجم مشغول تحصیل خواهد شد و هرگاه کار و اخلاقش رضایتبخش باشد، مطابق سن خودش به دستهء بزرگتران خواهد پیوست.
دانشجوی تازه، پشت در، در گوشه ای ایستاده بود بهطوری که به زحمت مشاهده میشد. وی پسربچهای روستایی بود که در حدود پانزده سال داشت و از لحاظ قامت از همهء ما بلندتر بود. فرق سرش را به خط مستقیم مانند یک آوازه خوان دهاتی باز کرده بود، قیافه ای معقول ولی بسیار ناراحت داشت. با آنکه شانه های پهنی نداشت کُتِ کتانیِ سبز رنگش با تکمههای سیاه، آستینش را اندکی میفشرد. از خلال سرآستین های برگشته اش مچ های سرخش که هویدا بود در حال عادی برهنه است مشاهده می شد. شلوار زرد رنگش که بند شلوار بیش از اندازه آن را کشیده بود پاهایش را با جورابهای آبیرنگ زیاده از حد نشان می داد. کفش های زمخت مملو از میخی به پا داشت که معلوم بود به طور سرسری واکس خورده است.
مادام بواری
نویسنده: گوستاو فلوبر
مترجم: مشفق همدانی
ناشر: امیرکبیر
نوبت چاپ: چهارم(ویراست جدید)، ۱۳۹۵