برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

همه چیز از اون لحظه شروع شد. با باز کردن کتاب و خوندن اولین حروف و صفحه ی اولش.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

رییسِ حوزهء اخذ رأی، چتر خیسش را با خشونت بست و بارانی خود را که بیهوده پوشیده و در آن مسیر چهل متری میان اتومبیل و حوزهء انتخاباتی، مورد استفاده قرار نگرفته بود، از تن درآورد. احساس خستگی شدیدی داشت؛ انگار قلبش می‌خواست از سینه بیرون بیاید. به میز انتخاباتی شماره ۱۴ نزدیک شد و زیر لب گفت:

_بدترین زمان برای رأی‌گیری!...

آنگاه به منشی خود که موفق شده بود نیمی از بدن خود را از خیس شدن توسط آب باران حفظ کند، گفت:

_...امیدوارم آخرین نفر نبوده و دیر نکرده باشم.

منشی پاسخ داد:

_هنوز جانشین شما نیامده و وقت زیادی داریم.

به این ترتیب، به او آرامش داد و با هم به سمت سالن رأی‌گیری به راه افتادند. رییس حوزه در حال پیشروی گفت:

_با این بارانی که می‌بارد، اگر همه برسند، شاهکار کرده‌اند.

سپس به مسؤولانی که پشت میز نشسته بودند و جانشین آن‌ها، سلام کرد. می‌کوشید از واژه‌های مشابه استفاده کند و حالت چهره یا لحن صدایش را تغییر ندهد، مبادا تمایلات عقیدتی_سیاسی خود را آشکار سازد.

رییس حوزهء رأی‌گیری، به ویژه در حوزهء خود، باید همواره چنان رفتار کند که عدم وابستگی او به جناحی خاص به اثبات برسد و یا به عبارت بهتر، تمایلات او، پنهان نگه داشته شود.

گذشته از رطوبت هوا که فضا را سنگین می‌کرد، درون سالن نیز، حالتی




بینایی
نویسنده: ژوزه(خوزه) ساراماگو
مترجم: کیومرث پارسای
ناشر: شیرین
نوبت چاپ: چهارم
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۱۶:۴۵
نیلو فر

بخش اول



بند یکم

روزی آفتابی و سرد در ماه آوریل بود و ساعت‌ها زنگ ساعت سیزده را می‌نواختند. وینستون اسمیت، که در تلاش گریز از دست سرمای بی‌پیر چانه در گریبان فرو برده بود، به سرعت از لای درهای شیشه‌ای عمارت بزرگ پیروزی به درون رفت. با این حال، سرعتش آن اندازه نبود که مانع ورود انبوه خاک شنی به داخل شود.
سرسرا بوی کلم پخته و پادری نخ‌نمای کهنه می‌داد. در یک طرف آن پوستری رنگی را، که برای دیوار داخل ساختمان بسیار بزرگ بود، به دیوار زده بودند. بر این پوستر چهره‌ی بسیار بزرگی نقش شده بود به پهنای بیش از یک متر، چهره‌ی آدمی چهل‌و‌چندساله که سبیل مشکی پرپشت و خطوط زیبای مردانه داشت. وینستون به سوی پله رفت. سراغ آسانسور  رفتن بی‌فایده بود. روز روزش کار نمی‌کرد تا چه رسد به حالا که جریان برق، به عنوان بخشی از برنامه‌ی صرفه‌جویی به مناسبت تهیه مقدمات هفته‌ی نفرت، در ساعات روز قطع بود.
آپارتمان وینستون در طبقه‌ی هفتم بود، و آدم سی‌و‌نه‌ساله‌ای مثل او که به واریس قوزک پای راست مبتلا بود، چاره‌ای جز این نداشت که از پله‌ها آهسته بالا برود و چندبار استراحت کند. در هر طبقه، روبه‌روی در آسانسور تصویر چهره‌ی غول‌آسا بر روی دیوار به آدم زل می‌زد. به قدری ماهرانه نقشش زده بودند که آدم به هر طرف که می‌رفت چشم‌های آن دنبالش می‌کردند. زیر آن نوشته بودند:


۱۹۸۴
نویسنده: جورج اوروِل
مترجم: صالح حسینی
نوبت چاپ: پانزدهم، پاییز ۱۳۹۳
ناشر: نیلوفر
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۲:۰۰
نیلو فر

فصل اول


ما نقش قهرمان را بازی می‌کنیم چون ترسوییم؛ نقش قدیس را بازی می‌کنیم چون شریریم؛ نقش آدمکش را بازی می‌کنیم چون در کشتن همنوعان خود بی‌تابیم؛ و اصولاً از آن‌رو نقش بازی می‌کنیم که از لحظه‌ء تولد دروغگوییم.

ژان_پُل سارتر




۱

جاگوار گفت: «چهار.»
چهرهء آن‌ها در نور پریده‌رنگی که چراغ‌برق از پشت دو سه شیشه‌ء تمیز می‌انداخت آرام به نظر می‌رسید. برای هیچ‌کس، به جز پُرفیریو کابا، خطری در پیش نبود. طاس‌ها از غلتیدن باز ماندند. سه و یک. سفیدی آن‌ها بر کاشی‌های کثیف توی چشم می‌زد.
جاگوار دوباره گفت: «چهار. کی خوند؟»
کابا آهسته گفت: «من. من خوندم.»
«پس شروع کن. می‌دونی کدوم‌یکی رو می‌گم. دومی، طرف چپ.»
کابا سردش بود. مستراح بی‌پنجره، در انتهای آسایشگاه،



سال‌های سگی
نویسنده: ماریو بارگاس یوسا
مترجم: احمد گلشیری
ناشر: مؤسسه انتشارات نگاه
نوبت چاپ: نهم، ۱۳۹۶
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۶:۴۵
نیلو فر

فصل اول


دیشب خواب دیدم دوباره به ماندرلی۱ بازگشته‌ام. به نظرم می‌رسید مقابل در آهنی منتهی به جادهء اتومبیل‌رو ایستاده‌ام. قفل و زنجیر محکمی به در انداخته شده بود و من برای مدتی نتوانستم داخل شوم. در خواب چندین بار نگهبان را صدا زدم؛ جوابی نشنیدم. نزدیک‌تر رفتم و با دقت از بین میله‌ء زنگ‌زده‌ء در، داخل را نگاه کردم، کسی داخل قصر نبود. از دودکش‌ها دودی خارج نمی‌شد و پنجره‌های مشبک خانه تاریک و غم‌زده بودند. سپس مانند همه‌ء آدم‌هایی که خواب می‌بینند، ناگهان نیروی مافوق طبیعی و خارق‌العاده‌یی را در وجودم یافتم و همانند روحی از مانعی که سر راهم قرار داشت، عبور کردم. راهی که مقابلم قرار داشت درست مثل مسیر پرپیچ و خم واقعی بود، اما هرچه پیش‌تر می‌رفتم، می‌دیدم این راه تغییراتی کرده است. این راه تبدیل به راهی باریک و صعب‌العبور شده بود و شبیه گذرگاهی نبود که در گذشته می‌شناختم. ابتدا گیج و حیران شدم، اما درست زمانی که سرم را خم کردم تا به شاخه‌یی که تکان‌تکان می‌خورد برخورد نکنم، به یاد آوردم چه اتفاقی افتاده است: طبیعت سرکش دوباره به آن‌جا قدم گذاشته بود و آرام‌آرام، به طور موذیانه و غافل‌گیرانه‌یی با انگشتان دراز و قوی‌اش به آن چنگ انداخته بود.

جنگل‌ها که در گذشته هم تهدیدی برای این منطقه به شمار می‌آمدند،



___________________________________________

1.Manderley




ربه‌کا
نویسنده: دافنه دوموریه
مترجم: نازگل نیکویی
ناشر: سمیر
نوبت چاپ: دوم، ۱۳۸۶
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۸ ، ۱۲:۰۶
نیلو فر