برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

همه چیز از اون لحظه شروع شد. با باز کردن کتاب و خوندن اولین حروف و صفحه ی اولش.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انگلستان» ثبت شده است

بخش یکم


عمارتی پت‌وپهن و خاکستری رنگ، تنها دارای سی‌وچهار طبقه. بالای در اصلی، این کلمات: «کارخانه‌ء مرکزی تخم‌گیری و شرطی‌سازی لندن»۱ و روی یک سپر، شعار دولت جهانی: «اشتراک، یگانگی، ثبات».

اتاقی درندشت در طبقهء هم‌کف، رو به‌شمال قرار داشت. نور تند و باریکی که نسبت به‌تابستان آنسوی شیشه‌ها و گرمای گرمسیری خود اتاق سرد بود، از پنجره به‌درون خیره می‌شد، حریصانه به‌دنبال مانکن آراسته‌ای می‌گشت که هیأت بیجانِ مرغ پرکنده‌ای داشت امّا جز شیشه و نیکل و فروغ سرد ظروف لاچینی لابراتوار چیزی نمی‌یافت. انجماد به انجماد پاسخ می‌داد. شلوار کار کارگران سفید بود و دستکشهایی از لاستیک زردگون و مرده‌رنگ به دست داشتند. روشنایی منجمد و مرده بود و پرهیبی بیش نبود؛ تنها از لوله‌های زرد میکروسکوپها جسمی غنی و زنده وام می‌کرد که مثل کره در طول لوله‌های شفاف دراز کشیده بود، به صورت رگه‌های قشنگ، یکی بعد از دیگری، در ردیفی طویل، روی میزهای کار.

_________________________________

۱. Some pallid shape of academic goose-flesh ظاهراً کنایه از علائم مختصری از حیات مصنوعی است.



دنیای قشنگ نو
نویسنده: آلدوس هاکسلی
مترجم: سعید حمیدیان
نوبت چاپ: دهم، ۱۳۹۸
ناشر: نیلوفر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۳۰
نیلو فر

بخش اول



بند یکم

روزی آفتابی و سرد در ماه آوریل بود و ساعت‌ها زنگ ساعت سیزده را می‌نواختند. وینستون اسمیت، که در تلاش گریز از دست سرمای بی‌پیر چانه در گریبان فرو برده بود، به سرعت از لای درهای شیشه‌ای عمارت بزرگ پیروزی به درون رفت. با این حال، سرعتش آن اندازه نبود که مانع ورود انبوه خاک شنی به داخل شود.
سرسرا بوی کلم پخته و پادری نخ‌نمای کهنه می‌داد. در یک طرف آن پوستری رنگی را، که برای دیوار داخل ساختمان بسیار بزرگ بود، به دیوار زده بودند. بر این پوستر چهره‌ی بسیار بزرگی نقش شده بود به پهنای بیش از یک متر، چهره‌ی آدمی چهل‌و‌چندساله که سبیل مشکی پرپشت و خطوط زیبای مردانه داشت. وینستون به سوی پله رفت. سراغ آسانسور  رفتن بی‌فایده بود. روز روزش کار نمی‌کرد تا چه رسد به حالا که جریان برق، به عنوان بخشی از برنامه‌ی صرفه‌جویی به مناسبت تهیه مقدمات هفته‌ی نفرت، در ساعات روز قطع بود.
آپارتمان وینستون در طبقه‌ی هفتم بود، و آدم سی‌و‌نه‌ساله‌ای مثل او که به واریس قوزک پای راست مبتلا بود، چاره‌ای جز این نداشت که از پله‌ها آهسته بالا برود و چندبار استراحت کند. در هر طبقه، روبه‌روی در آسانسور تصویر چهره‌ی غول‌آسا بر روی دیوار به آدم زل می‌زد. به قدری ماهرانه نقشش زده بودند که آدم به هر طرف که می‌رفت چشم‌های آن دنبالش می‌کردند. زیر آن نوشته بودند:


۱۹۸۴
نویسنده: جورج اوروِل
مترجم: صالح حسینی
نوبت چاپ: پانزدهم، پاییز ۱۳۹۳
ناشر: نیلوفر
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۲:۰۰
نیلو فر

فصل اول


دیشب خواب دیدم دوباره به ماندرلی۱ بازگشته‌ام. به نظرم می‌رسید مقابل در آهنی منتهی به جادهء اتومبیل‌رو ایستاده‌ام. قفل و زنجیر محکمی به در انداخته شده بود و من برای مدتی نتوانستم داخل شوم. در خواب چندین بار نگهبان را صدا زدم؛ جوابی نشنیدم. نزدیک‌تر رفتم و با دقت از بین میله‌ء زنگ‌زده‌ء در، داخل را نگاه کردم، کسی داخل قصر نبود. از دودکش‌ها دودی خارج نمی‌شد و پنجره‌های مشبک خانه تاریک و غم‌زده بودند. سپس مانند همه‌ء آدم‌هایی که خواب می‌بینند، ناگهان نیروی مافوق طبیعی و خارق‌العاده‌یی را در وجودم یافتم و همانند روحی از مانعی که سر راهم قرار داشت، عبور کردم. راهی که مقابلم قرار داشت درست مثل مسیر پرپیچ و خم واقعی بود، اما هرچه پیش‌تر می‌رفتم، می‌دیدم این راه تغییراتی کرده است. این راه تبدیل به راهی باریک و صعب‌العبور شده بود و شبیه گذرگاهی نبود که در گذشته می‌شناختم. ابتدا گیج و حیران شدم، اما درست زمانی که سرم را خم کردم تا به شاخه‌یی که تکان‌تکان می‌خورد برخورد نکنم، به یاد آوردم چه اتفاقی افتاده است: طبیعت سرکش دوباره به آن‌جا قدم گذاشته بود و آرام‌آرام، به طور موذیانه و غافل‌گیرانه‌یی با انگشتان دراز و قوی‌اش به آن چنگ انداخته بود.

جنگل‌ها که در گذشته هم تهدیدی برای این منطقه به شمار می‌آمدند،



___________________________________________

1.Manderley




ربه‌کا
نویسنده: دافنه دوموریه
مترجم: نازگل نیکویی
ناشر: سمیر
نوبت چاپ: دوم، ۱۳۸۶
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۸ ، ۱۲:۰۶
نیلو فر
خواهران پی‌یرس

لول۱ و ادنا۲ پی‌یرس۳ خیلی اهل معاشرت نبودند. خوب، البته نزدیک‌ترین همسایه‌ای هم که داشتند نُه مایل آن‌طرف‌تر زندگی می‌کرد. کلبه‌ی کوچک و قدیمی آن‌ها چسبیده به صخره‌های پایین تپه، درست کنار توفال‌ها علم شده بود. به همین خاطر موقع وزش باد اتاق‌ها حسابی می‌لرزیدند و وقت‌هایی هم که آب دریا بالا می‌آمد، موج‌ها با صدا به در کلبه می‌خوردند. اما وقت‌هایی هم بود که آفتاب از لای ابرها به زمین می‌تابید، باران بند می‌آمد و سرعت باد کم می‌شد. آن‌وقت خواهرها تا ساحل پیاده‌روی می‌کردند تا بلکه تخته‌پاره‌های موج‌آورده‌ای پیدا کنند و آن‌ها را برای روشن کردن اجاق و تعمیر شکاف‌های دیوار به کلبه بیاورند.
خواهران پی‌یرس تمام سعی‌شان را می‌کردند تا روزی‌شان از سخاوت پنهانی دریا به دست آید. شش روز در هفته قایق‌شان را به آب می‌انداختند و تورها را می‌کشیدند تا ببینند چه گیرشان می‌آید. بیشترِ صید را خودشان می‌خوردند. مابقی را هم در انبار دودی می‌کردند. در آن اتاق سیاه و دودآلود، سفیدترین گوشت دنیا هم فوری زرد و چرب می‌شد و کم‌کم بوی قیر می‌گرفت. دو هفته یک‌بار هم خواهران پی‌یرس کولی‌ها،

____________________________________

1. Lol                                 2.Edna
3. Pearrce




مجموعه داستان «تارک دنیا مورد نیاز است» (ده داستان تأسف‌بار)
نویسنده: میک جکسون
مترجم: گلاره اسدی آملی
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: ششم، ۱۳۹۰


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۵۸
نیلو فر

فصل اول


۱


آرتور در کتابخانه‌ء سمیناری۱ علوم الهی پیزا۲ نشسته بود و توده‌ای از مواعظ خطی را زیر و رو می‌کرد. یکی از شب‌های گرم ژوئن بود، پنجره‌ها کاملاً باز و کرکره‌ها برای خنکی هوا بسته بود.

کانن۳ مونتانلی۴، پدر روحانی و مدیر سمیناری، لحظه‌ای از نوشتن بازایستاد و نگاهی مهرآمیز به سری که با موهای سیاه بر اوراق خم شده بود انداخت: کارینو۵! نتوانستی پیدایش کنی؟ مهم نیست، باید آن را دوباره بنویسم؛ ممکن است پاره شده باشد و من بی‌جهت تو را این‌همه نگاه داشته‌ام.

صدای مونتانلی، نسبتاّ آرام اما عمیق و پرطنین بود، و چنان زنگ گوشنوازی داشت که گیرایی خاصی به کلامش می‌بخشید. صدایش همچون صدای سخنرانی مادرزاد، تا حدّ امکان غنی از تحریر بود و هرگاه که با آرتور سخن می‌گفت، لحنی نوازشگرانه داشت.

_نه، پدر۶، باید پیدایش کنم؛ مطمئنم که آن را همین‌جا گذارده‌اید؛ شما دیگر نمی‌توانید عین آن را بنویسید.

_________________________________

۱. آموزشگاه طلاب.

۲. یکی از شهرهای قدیمی ایتالیا.

۳. کسی که مراسم مذهبی را رهبری می‌کند.

4. Montanelli

۵. در زبان ایتالیایی لقب پسری است که بسیار عزیز است.

۶. مراد، پدر روحانی است.




خرمگس
نویسنده: اتل لیلیان وُینیچ
مترجم: خسرو همایون‌پور
نوبت چاپ: بیست و یکم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۰۰
نیلو فر

پرده‌ی یکم

صحنه‌ی یکم

اتاق بازجویی پاسگاه پلیس. کاتوریان با چشمان بسته پشت میزی در وسط صحنه نشسته. توپولسکی و اِریِل وارد صحنه می‌شوند و روبه‌روی کاتوریان می‌نشینند. در دستان توپولسکی تعداد زیادی پرونده‌ی قطور به چشم می‌خورد.

توپولسکی      آقای کاتوریان، ایشون کاراگاه اِریِل هستن و من کاراگاه                                     توپولسکی... کی این‌طوری وِلت کرده رفته؟

کاتوریان         چطوری؟

                                  توپولسکی چشم‌بند را از چشمان کاتوریان باز می‌کند.

توپولسکی      کی این‌طوری وِلت کرده رفته؟

کاتوریان        ام، یه آقایی.

توپولسکی      چرا خودت درنیاوردیش؟ احمقانه‌س.

کاتوریان        فکر نمی‌کردم اجازه داشته باشم.

توپولسکی      احمقانه‌س.

کاتوریان        [مکث] بله.

توپولسکی      [مکث] داشتم می‌گفتم، ایشون کاراگاه اِریِل هستن و

                     من کاراگاه توپولسکی.

کاتوریان        راستش، می‌خوام مطلب مهمی بهتون بگم، من احترام

                     زیادی واسه‌ی شما و کارتون قائل‌ام و واقعاً خوشحال

                     می‌شم هر کمکی از دستم برمی‌آد انجام بدم.




نمایشنامه‌ی «مرد بالشی»
نویسنده: مارتین مک‌دونا
مترجم: زهرا جواهری
ناشر: افراز
نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۹۵

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

هریت۱ و دیوید همدیگر را در یک مهمانی اداری دیدند که هیچ یک قصد رفتن به آن را نداشتند و هر دو در آنی فهمیدند که سال­ها در انتظار همین بوده­اند. دیگران به آنها می­گفتند محافظه کار، دِمُده، اگر نگوییم امل؛ خجالتی، نچسب، و صفت های نامهربانانه ای که به آنها نسبت می­دادند، نهایت نداشت. آن دو سرسختانانه از طرز فکر خودشان دفاع می کردند و می گفتند آدم­هایی عادی هستند و این حق را دارند و کسی نباید از بابت مشکل پسندی و میانه­روی از آنها خرده بگیرد، فقط به این دلیل که دیگر اینها رسم روز نیست.

در این ضیافت مشهور اداری حدود دویست نفر در اتاق دراز تزیین شدهء آراسته ای درهم چپیده بودند که در سیصد و سی و چهار روز از سال دفتر هیأت مدیره بود. سه شرکت متحد ساختمان­سازی جشن پایان سال را آنجا برگزار می­کردند و ولوله ای به پا بود. ساز و ضرب دستهء کوچک نوازندگان دیوارها و کف زمین را میلرزاند. بیشتر مهمان ها در آن فضای تنگ چسبیده به هم می رقصیدند یا مثل صفحه گردان­های نامریی دور خودشان می چرخیدند. زن ها لباس های هیجانانگیز و اجق وجق و رنگارنگ پوشیده بودند: نگاهم کن! نگاهم کن! بعضی از مردها هم جلب

___________________________________

1. Hariet.



فرزند پنجم

نویسنده: دوریس لسینگ

مترجم: مهدی غبرائی

ناشر: ثالث

نوبت چاپ: ششم، ۱۳۹۲

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۷ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

{ یک }

 

بی هیچ ترتیب خاصی به یاد می آورم:

_نرمهء براق مچ دست را؛

_تابهء داغی را که همراه با خنده توی ظرف­شویی خیس پرت می شود، و بخار آبی را که از آن برمی خیزد؛

_قطره هایی را که توی سوراخ کاسهء دستشویی چرخ می خورَد و سپس تمامی طول یک ساختمان بلند را طی می کند؛

_رودی را که به شکل غریبی رو به بالا دست می رود و نور پنج شش چراغ قوه بر موجها و شکسته موجهایش می­تابد؛

_رود دیگری را، پهن و خاکستری رنگ، که باد شدید سطح آن را برمی آشوبد و جهت جریانش را طوری دیگر نشان می دهد؛

_آب وان را که پشت درِ بسته مدتی­ست سرد شده.

این آخری را من به چشم ندیدم، ولی آنچه در حافظه می ماند همیشه آن چیزی نیست که شاهدش بوده ایم.

 

ما در زمان به سر می بریم _زمان ما را در خود می گیرد و شکل می­دهد_ اما من هیچ گاه احساس نکرده ام که زمان را چندان خوب می­فهمم. و



درک یک پایان

نویسنده: جولین بارنز

مترجم: حسن کامشاد

ناشر: فرهنگ نشر نو

چاپ سوم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۷ ، ۲۲:۰۰
نیلو فر