۱
شیوا! بلند شو که گند زدی. همیشه من گند میزنم، ایندفعه نوبت توست. کی باور میکرد شیوای متین و معقول این کار را بکند. یک لحظه انگار همه زیر فلاش دوربین خشکمان زد. حالا میفهمم که همه یکجور تعجب نمیکنند. جاوید صورتش جمع شد انگار تنگش گرفت و چیزی نمانده بود اختیارش را از دست بدهد. مامان چشمهایش دو دو میزد و به نوبت به من و تو نگاه میکرد که مطمئن شود اشتباه ندیده است. من لباس محلی بلندی پوشیده بودم و در حالتِ ایستاده، مانده بودم مثل عروسکهایی که توی شیشهء استوانهای در نمایشگاههای محلی میگذارند، با دستهای باز و نگاه مات. از دیگران چیزی یادم نمیآید. تودهء متحرکی بودند که از فاصلهء دور احساس میشدند. ولی آن سکوت غافلگیرکننده را هنوز هم احساس میکنم. مهمانها به سرعت دهانشان را بستند تا بهتر ببینند.
رویای تبت