بخش اول
بند یکم
روزی آفتابی و سرد در ماه آوریل بود و ساعتها زنگ ساعت سیزده را مینواختند. وینستون اسمیت، که در تلاش گریز از دست سرمای بیپیر چانه در گریبان فرو برده بود، به سرعت از لای درهای شیشهای عمارت بزرگ پیروزی به درون رفت. با این حال، سرعتش آن اندازه نبود که مانع ورود انبوه خاک شنی به داخل شود.
سرسرا بوی کلم پخته و پادری نخنمای کهنه میداد. در یک طرف آن پوستری رنگی را، که برای دیوار داخل ساختمان بسیار بزرگ بود، به دیوار زده بودند. بر این پوستر چهرهی بسیار بزرگی نقش شده بود به پهنای بیش از یک متر، چهرهی آدمی چهلوچندساله که سبیل مشکی پرپشت و خطوط زیبای مردانه داشت. وینستون به سوی پله رفت. سراغ آسانسور رفتن بیفایده بود. روز روزش کار نمیکرد تا چه رسد به حالا که جریان برق، به عنوان بخشی از برنامهی صرفهجویی به مناسبت تهیه مقدمات هفتهی نفرت، در ساعات روز قطع بود.
آپارتمان وینستون در طبقهی هفتم بود، و آدم سیونهسالهای مثل او که به واریس قوزک پای راست مبتلا بود، چارهای جز این نداشت که از پلهها آهسته بالا برود و چندبار استراحت کند. در هر طبقه، روبهروی در آسانسور تصویر چهرهی غولآسا بر روی دیوار به آدم زل میزد. به قدری ماهرانه نقشش زده بودند که آدم به هر طرف که میرفت چشمهای آن دنبالش میکردند. زیر آن نوشته بودند:
۱۹۸۴
نویسنده: جورج اوروِل
مترجم: صالح حسینی
نوبت چاپ: پانزدهم، پاییز ۱۳۹۳
ناشر: نیلوفر