برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

همه چیز از اون لحظه شروع شد. با باز کردن کتاب و خوندن اولین حروف و صفحه ی اولش.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ژان تولی» ثبت شده است

۱

عمارت برتانی


«چه روز قشنگی!»
مرد جوان کرکره‌ی پنجره‌ی اتاقش را باز کرد. پرده‌های مَلمل از دو سمت پنجره پرپر زد. اتاق او در طبقه‌ی بالای یک عمارتِ قرن هفدهمی بود. چشمان جوان به منظره خیره ماند. گوشه‌ای از منطقه‌ی لیموزَن انگار اشتباهی به پریگو چسبیده بود. در دشتِ تا افق گسترده‌ی پیشِ رویش درختانِ بلوطْ پراکنده بودند. پشت‌سرش، ساعتِ بالای بخاریِ هیزمی، رأس ساعت سیزده، یک‌بار به صدا درآمد.
«این چه وقت بیدار شدن است؟ ناسلامتی تازه معاون شهردارِ بوساک شده‌ای. موقعی که من شهردار بودم خیلی زودتر از این‌ها بلند می‌شدم.»
صدا از باغ بود: صدایی ژرف و پُرطنین که از زیر یک شاه‌بلوطِ کهن‌سال می‌آمد.
«داشتم وسایلم را جمع می‌کردم که به نیزون ببرم، پدر.»
مادر از زیر سایه‌ی درخت گفت «اَمِدی، سربه‌سر پسرمان نگذار. نگاهش کن، دست کم لباسش را پوشیده و حاضر شده.»



آدم‌خواران
نویسنده: ژان تولی
مترجم: احسان کرم‌ویسی
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۸
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۲۵
نیلو فر

۱

نور آفتاب اصلاً درون این مغازه‌ی کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجره‌ی مغازه، سمت چپِ درِ ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیره‌ی در آویزان بود.

نور لامپ‌های مهتابیِ سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچه‌ای می‌رفت که در کالسکه‌ای خاکستری بود.

«آه! داره می‌خنده.»

مغازه‌دار، زن جوان‌تری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حساب‌هایش را بررسی می‌کرد، بااعتراض گفت «پسر من می‌خنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک درمی‌آره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟»

بعد دوباره سر حساب‌وکتابش برگشت، ولی پیرزن همچنان دور کالسکه‌ی بچه می‌چرخید. قدم‌های ناشیانه و عصایش او را مضحک جلوه می‌داد. چشمانش آب‌مروارید داشت، ولی آن چشم‌های تیره و غمگین و مُرده‌وار به آن‌چه دیده بود یقین داشتند.

«ولی انگاری داشت می‌خندید.»

مادر بچه که روی پیشخان خم شده بود، گفت «من که شاخ در می‌آرم اگه همچین چیزی ببینم. سابقه نداشته تو خونواده‌ی تواچ کسی لبخند بزنه.»




مغازه‌ی خودکشی
نویسنده: ژان تولی
مترجم: احسان کرم‌ویسی
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: چهاردهم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر