ربهکا
فصل اول
دیشب خواب دیدم دوباره به ماندرلی۱ بازگشتهام. به نظرم میرسید مقابل در آهنی منتهی به جادهء اتومبیلرو ایستادهام. قفل و زنجیر محکمی به در انداخته شده بود و من برای مدتی نتوانستم داخل شوم. در خواب چندین بار نگهبان را صدا زدم؛ جوابی نشنیدم. نزدیکتر رفتم و با دقت از بین میلهء زنگزدهء در، داخل را نگاه کردم، کسی داخل قصر نبود. از دودکشها دودی خارج نمیشد و پنجرههای مشبک خانه تاریک و غمزده بودند. سپس مانند همهء آدمهایی که خواب میبینند، ناگهان نیروی مافوق طبیعی و خارقالعادهیی را در وجودم یافتم و همانند روحی از مانعی که سر راهم قرار داشت، عبور کردم. راهی که مقابلم قرار داشت درست مثل مسیر پرپیچ و خم واقعی بود، اما هرچه پیشتر میرفتم، میدیدم این راه تغییراتی کرده است. این راه تبدیل به راهی باریک و صعبالعبور شده بود و شبیه گذرگاهی نبود که در گذشته میشناختم. ابتدا گیج و حیران شدم، اما درست زمانی که سرم را خم کردم تا به شاخهیی که تکانتکان میخورد برخورد نکنم، به یاد آوردم چه اتفاقی افتاده است: طبیعت سرکش دوباره به آنجا قدم گذاشته بود و آرامآرام، به طور موذیانه و غافلگیرانهیی با انگشتان دراز و قویاش به آن چنگ انداخته بود.
جنگلها که در گذشته هم تهدیدی برای این منطقه به شمار میآمدند،
___________________________________________
1.Manderley
ربهکا