ژرمینال
جمعه, ۲ فروردين ۱۳۹۸، ۱۰:۰۰ ق.ظ
بخش اول
۱
مردی تنها، شبی تاریک و بیستاره به سیاهی قیر، در شاهراه مارشیین به مونسو پیش میرفت، که ده کیلومتر راه سنگفرش بود، همچون تیغی راست مزارع چغندر را بریده، پیش پای خود حتی خاک سیاه را نمیدید و پهنهی عظیم افق را جز از نفسهای باد مارس حس نمیکرد، که ضربههای گستردهای بود گفتی در فراخنای دریا، و از روفتن فرسنگها باتلاق و خاک عریان پرسوز. هیچ سیاهی درختی بر آسمان لکهای نمیانداخت و سنگفرش به استقامت اسکلهای، طوماروار در میان رشحات کورکنندهء ظلمت واگشوده میشد.
مرد طرفهای ساعت دو بعد از نیمهشب از مارشیین راه افتاده بود. قدمهای بلند برمیداشت و در کت نخی پِرپِری و شلوار کبریتیاش میلرزید. دستبقچهء کوچکی در دستمالی چهارخانه گرهزده سخت اسباب زحمتش بود و او آن را گاه با یک آرنج و گاه با آرنج دیگر بر پهلوها میفشرد تا دستهای کرختشدهاش را که از تازیانههای بال مشرق خونین بود تا تَه جیبها فرو کند. کارگر بیکار و بیسرپناهی بود و جز یک فکر ذهن منگش را مشغول نمیداشت و آن امید بود به اینکه با رسیدن صبح سوز سرما بشکند. ساعتی به این شکل راه پیموده بود که در دو کیلومتری مونسو، سمت چپ چند آتش نظرش را جلب کرد. سه اجاق بود که گفتی در آسمان آویزان، در هوای آزاد میسوخت. اول ترسید و مردد ماند. اما بعد نتوانست در برابر احتیاجی دردناک به لحظهای گرمکردن دست پایداری کند.
راهی پستتر از شاهراه پیش پایش پایین میرفت. همهچیز از نظرش ناپدید شد. سمت راستش نردههایی بود، دیوارکی از تختههای زمخت که مسیر راهآهنی را میبست و سمت چپش تلّی سرکشیده بود علفپوش و بر تارک آن سهگوشههایی مبهم و درهم، منظرهء دهکدهای با بامهای پست و یکسان. دویست قدمی که پیش رفت ناگهان راه پیچی خورد و آتشها در نزدیکی او دوباره ظاهر شدند، ولی او
ژرمینال
نویسنده: امیل زولا
مترجم: سروش حبیبی
ناشر: نیلوفر
نوبت چاپ: هفتم، ۱۳۹۶
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.