برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

همه چیز از اون لحظه شروع شد. با باز کردن کتاب و خوندن اولین حروف و صفحه ی اولش.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۴۹ مطلب با موضوع «ادبیات داستانی :: داستان بلند خارجی» ثبت شده است

چراغ زرد روشن شد. دوتا از ماشین‌های جلویی گاز دادند و پیش از قرمز شدن چراغ رد شدند. با روشن شدن چراغ عابر پیاده آدمک سبز وسط چراغ پیدا شد. آدم‌های پیاده که منتظر سبز شدن چراغ بودند راه افتادند و پا روی خط‌های سفیدی گذاشتند که بر سطح سیاه آسفالت به چشم می‌خورد. این خطوط هیچ شباهتی به گورخر ندارد اما اسمش را دارد. سواره‌ها بی‌صبرانه، پا روی کلاچ گذاشته، آماده لحظه اعلام حرکت بودند، مثل اسب‌های بی‌تابی که صدای شلاق را پیش از فرود آمدن حس می‌کنند. پیاده‌ها تازه از عرض خیابان گذشته‌اند اما چراغ علامتی که دستور حرکت سواره را بدهد هنوز روشن نشده است. بعضی‌ها حساب می‌کنند که این تأخیرهای جزیی را اگر در تعداد هزاران چراغ راهنمایی توی شهر ضرب کنیم و در نظر بگیریم که هر کدام از آنها سه‌رنگ دارند، یکی از مهمترین عوامل راه بندان یا به عبارت درست‌تر بند آمدن گلوگاه به دست می‌آید.



کوری
نویسنده: ژوزه ساراماگو
مترجم: اسدالله امرایی
ناشر: مروارید
نوبت چاپ: یازدهم، ۱۳۸۷

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۱۰
نیلو فر

بیا، ژاپنی!

 

درکشتی، بیشترِ ما دختر بودیم. موهای بلند مشکی و پای صاف و پهنی داشتیم و قدمان خیلی بلند نبود. بعضی از ما تا همین دوره‌ی نوجوانی چیزی به جز برنج اماج۱ نخورده بودیم و پاهایمان کمی خمیده بود و بعضی از ما چهارده سال بیشتر نداشتیم و هنوز بچه به حساب می‌آمدیم. بعضی از ما از شهر می‌آمدیم و لباس‌های شیک شهری پوشیده بودیم، اما خیلی از ما از روستا می‌آمدیم و در کشتی همان کیمونوهای قدیمی‌ای به تن‌مان بود که چندین سال بود می‌پوشیدیم _ کیمونوهای رنگ‌ورورفته‌ی خواهرِ بزرگ‌مان که بارها و بارها وصله خورده و رنگ شده بود. بعضی از ما از کوهستان می‌آمدیم و پیش از آن هرگز دریا را ندیده بودیم، به جز در عکس‌ها؛ پدر بعضی از ما ماهیگیر بود و در تمام عمر دوروبر آب زندگی کرده بودیم. شاید ما برادر یا پدری را در دریا از دست داده بودیم، یا نامزدمان را؛ یا شاید کسی که دوستش داشتیم، صبح یک روز غم‌انگیز خود را به آب انداخته و به دوردست‌ها شنا کرده و رفته بود و حالا هم نوبت ما بود که برویم.

 

اولین کاری که در کشتی انجام دادیم _ پیش از آنکه تصمیم بگیریم از چه

 

__________________________

۱. غذایی که از مخلوط برنج و اماج یا جوشیر _ آرد جو با شیر یا آب _ تهیه شده باشد.

 


 

بودا در اتاق زیر شیروانی

نویسنده: جولی اُتْسْکا

مترجم: فریده اشرفی

ناشر: مروارید

نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۵

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۵
نیلو فر

از تلاش برای برگرداندن دختر دست برداشته بود.

او فقط وقتی خودش می‌خواست، بر می‌گشت؛ در رؤیاها و خواب‌ها و آشناپنداری‌های درهم‌شکسته.

مثلاً وقتی پسر به‌سمت محل کارش رانندگی می‌کرد، یکهو چشمش می‌افتاد به دختری با موهای قرمز که کنار خیابان ایستاده. برای لحظه‌ای نفس‌گیر، می‌توانست قسم بخورد که خودِ خودش است.

بعد متوجه می‌شد که موهای این دختر بیش‌تر طلایی‌ست تا قرمز... و سیگاری روشن کرده... و تازه تی‌شرت سکس‌پیستولز۱ را هم پوشیده.

النور از سکس‌پیستولز متنفر بود.

النور...

پشت سرش بود، تا لحظه‌ای که سرش را بر می‌گرداند. کنارش دراز کشیده بود، تا لحظه‌ای که از خواب بیدار می‌شد. باعث می‌شد دیگران خسته‌کننده‌تر و بی‌روح‌تر به نظر برسند، و هیچ‌کس به اندازه‌ی کافی خوب نباشد.

النور همه‌چیز را خراب می‌کرد.

النور رفته بود.

و او از برگرداندن‌اش دست برداشته بود

 

___________________________________________

 

اِلِنور و پارک

نویسنده: رِینبو راوِل

مترجم: سمانه پرهیزکاری

ناشر: میلکان

نوبت چاپ: دوازدهم، ۱۳۹۷

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۵
نیلو فر
۱  اگنس مرده است. داستانی او را کشت. از اگنس، جز این داستان چیزی برایم نمانده. شروع داستان برمی‌گردد به روزی در نه ماه پیش، که برای اولین‌بار در کتابخانه عمومی شیکاگو هم‌دیگر را دیدیم. وقتی با هم آشنا شدیم، هوا سرد بود. سرد مثل همیشه در این شهر، اما الان هوا سردتر است و برف می‌بارد. روی دریاچه میشیگان برف می‌بارد و باد تندی می‌وزد که زوزه‌اش حتی از شیشه‌های دو جداره پنجره‌های بزرگ هم رد می‌شود. برف می‌بارد، اما نمی‌نشیند، با باد می‌رود و هر جا که باد نباشد، می‌نشیند. چراغ را خاموش کرده‌ام و به بیرون نگاه می‌کنم، به رأس نورانی آسمان‌خراش‌ها، به پرچم آمریکا که در باد و در نور نورافکنی پیچ و تاب می‌خورد و به میدان خالیِ آن پایین‌دست که حتی در این ساعت، در دل شب هم چراغ‌های راهنمایی‌اش سبز و قرمز و قرمز و سبز می‌شوند، انگار که اتفاقی نیفتاده، انگار که نباید اتفاقی بیفتد.
با اگنس این‌جا زندگی می‌کردم، در این آپارتمان، مدتی کوتاه. این‌جا خانه‌مان بود، ولی حالا که اگنس رفته، آپارتمان برایم غریب




اگنس
نویسنده: پتر اشتام
مترجم: محمود حسینی زاد
ناشر: افق
نوبت چاپ: ششم، ۱۳۹۳

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

۱

نور آفتاب اصلاً درون این مغازه‌ی کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجره‌ی مغازه، سمت چپِ درِ ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیره‌ی در آویزان بود.

نور لامپ‌های مهتابیِ سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچه‌ای می‌رفت که در کالسکه‌ای خاکستری بود.

«آه! داره می‌خنده.»

مغازه‌دار، زن جوان‌تری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حساب‌هایش را بررسی می‌کرد، بااعتراض گفت «پسر من می‌خنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک درمی‌آره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟»

بعد دوباره سر حساب‌وکتابش برگشت، ولی پیرزن همچنان دور کالسکه‌ی بچه می‌چرخید. قدم‌های ناشیانه و عصایش او را مضحک جلوه می‌داد. چشمانش آب‌مروارید داشت، ولی آن چشم‌های تیره و غمگین و مُرده‌وار به آن‌چه دیده بود یقین داشتند.

«ولی انگاری داشت می‌خندید.»

مادر بچه که روی پیشخان خم شده بود، گفت «من که شاخ در می‌آرم اگه همچین چیزی ببینم. سابقه نداشته تو خونواده‌ی تواچ کسی لبخند بزنه.»




مغازه‌ی خودکشی
نویسنده: ژان تولی
مترجم: احسان کرم‌ویسی
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: چهاردهم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر
آوریل
جلو شومینه، تلفن دم دستم است. سمت راست، دری که به سالن و راهرو باز می‌شود؛ و در انتهای راهرو، در ورودی. او ممکن است یکراست بیاید و زنگ ورودی را بزند. «کی است؟» و بگوید «منم.» و یا به محض ورود به دایرهء ترانزیت تلفن بکند: «من برگشته‌ام، و حالا برای انجام برخی تشریفات در هتل لوتسیا هستم.» از علائمی هم که نشانهء ورودش باشد خبری نیست. ممکن است تلفن کند، یا سرزده برسد. احتمال همین چیزها می‌رود. به هر جهت می‌آید. او یک مورد استثناء نیست. دلیل خاصی وجود ندارد که نیاید، برای آمدنش هم همینطور. امکان آمدنش هست. زنگ خواهد زد. «کی است؟». «منم.» چیزهای دیگری هم در همین زمینه یقیناً پیش می‌آید. آنها حالا از منطقهء راین۱ گذشته‌اند. خط جبههء آورانش۲ سرانجام در هم شکسته شد. آنها بالاخره عقب‌نشینی کردند. من توانستم تا پایان جنگ زنده بمانم. باید توجه داشته باشم که: بازگشت او چیز چندان شگفت‌آوری نخواهد بود؛ یک امر عادی است. خیلی باید مواظب بود تا از این موضوع یک واقعهء شگفتی‌آور ساخته نشود. شگفتی دور از انتظار است. باید منطقی باشیم. چشم به راه روبر «ل» هستم که باید برگردد.

تلفن زنگ می‌زند. «الو، الو، تازه چه خبر دارید؟» نباید فراموش کنم که تلفن به درد این‌جور کارها هم می‌خورد. قطع نکردن، جواب دادن. بی‌آنکه شکوه‌ای کنم و بگویم راحتم بگذارند. «هیچ خبری؟» «هیچ.» «هیچ نشانی؟» «هیچ.» «آیا



1. Rhin            2. Avranches




درد
نویسنده: مارگریت دوراس
مترجم: قاسم روبین
ناشر: نیلوفر
نوبت چاپ: ششم


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۳:۰۰
نیلو فر

دو هزار و سیصد و چهل و دو روز از مرگ ژه۱ گذشته بود که لبخند زد. نخست، هیچ‌کس این لبخند را نمی‌دید. بر سر آنچه هیچ‌کس نمی‌بیند، چه می‌آید؟ رشد می‌کند.

هر چیزی که رشد می‌کند، در ناپیدا رشد می‌کند و با گذشت زمان، قدرت بیش‌تر و فضای بیش‌تری می‌گیرد.

پس، لبخند ژه که دو هزار و سیصد و چهل‌ودو روز پیش در دریاچهء سن سیکست۲  در ایزر۳  غرق شده بود، تشعشع روزافزونی یافت.

ژه گاه تا سطح آب بالا می‌آمد و بعضی وقت‌ها تا عمق دریاچه فرو می‌رفت؛ از دو هزار و سیصد و چهل‌ودو روز پیش، دست‌نخورده، صحیح و سالم. بی‌اثری از خستگی در صورت و جسمش و لکه‌ای روی پیراهنش؛ پیراهنی بلند از پارچهء نخی قرمز، رنگ محبوب ژه، زمانی که در روستای سن سیکست به مدرسه می‌رفت.

دریاچهء سن سیکست در تابستان هم خیلی تیره است. دریاچهء سن سیکست از بی‌زیانی و پاکی تابستان‌ها بی‌خبر است. آبی است که نور را در خود نگه می‌دارد. آبی سبزرنگ و به خصوص سیاه که روشنایی را در


_______________________________________

1. Geai                                2. Saint _ Sixte

3. Isère



ژه
نویسنده: کریستین بوبَن
مترجم: فرزین گازرانی
ناشر: ثالث
نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۲

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۸ ، ۰۱:۴۰
نیلو فر

یک



رود سلینس۱ در چند مایلی جنوب سُلِداد۲ پای تپه می‌پیچد و جریانش کندی می‌گیرد. آبی سبز و عمیق. آبش گرم هم هست، زیرا پیش از آن‌که پای تپه به آبگیری باریک برسد مسافتی را برق‌زنان زیر آفتاب بر ریگ‌های زرد طی کرده است. یک ساحل آبگیر سربالاست، تپه‌ای زرینه‌رنگ، که خم پشته‌ی آن به جانب کوه سنگی بلندِ گبیلن۳ سر بر می‌کشد، اما کناره‌ی دیگرش، در جانب دره، حاشیه‌ای پر درخت است. درخت‌های بید سبز و شاداب، که هر سال بهار خاشاک سیل‌آورد زمستانی به شاخه‌های زیرین آن‌ها بند می‌شود و نیز درختان افرا، که شاخه‌های سفید و پر خط و خال خوابیده‌شان بر سر آبگیر طاق می‌زنند. بر ساحل شنی آن، زیر درخت‌ها، برگ بستری ضخیم گسترده است و چنان پوک و سبک، که اگر مارمولکی


1. Salinas

۲. Soledad: اسم این شهر مثل اسم بیش‌تر شهرهای کالیفرنیا یادگار زمان ورود و تسلط اسپانیان است و معنی آن «تنهایی یا دورافتادگی» است.

3. Gabilan




موش‌ها و آدم‌ها
نویسنده: جان استاین‌بک
مترجم: سروش حبیبی
ناشر: ماهی
نوبت چاپ: دوم، ویرایش جدید، ۱۳۹۲


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۱
نیلو فر

یک



۱

سال ۱۹۰۲، در نیوروشل نیویورک، پدر روی تاج سربالایی خیابان برادویو یک خانه ساخت. خانهء سه مرتبه‌ای بود از قلوه‌سنگ قهوه‌ای، با چند اتاق خواب و پنجره‌های شاه‌نشین و یک ایوان توری‌دار. پنجره‌ها سایبان راه راه داشت. خانواده در یک روز آفتابی اول تابستان به‌این خانهء بزرگ وارد شد و تا چند سال بعد از آن به‌نظر می‌آمد که ایام عمر همه به خوبی و خوشی خواهد گذشت. بیشتر درآمد پدر از ساختن پرچم و پارچهء شعارنویسی و سایر وسائل میهن‌پرستی، از جمله ترقه و فشفشهء آتش‌بازی، تأمین می‌شد. در اوایل دههء ۱۹۰۰ میهن‌پرستی جزو احساسات پردرآمد محسوب می‌شد. تئودور روزولت رئیس جمهوری بود. انبوه مردم به‌رسم روز برای رژه و کنسرت‌های عمومی و ماهی سرخ کرده و پیک‌نیک سیاسی و گردش دسته جمعی به بیرون شهر می‌رفتند، یا آن که برای تماشای نمایشنامه‌های کمدی و اپرا و رقص به تالارها می‌ریختند. انگار هیچ تفریحی نبود که انبوه مردم در آن شرکت نکنند. قطار و کشتی بخار و واگون بود که مردم را به این‌جا و آن‌جا می‌کشید. رسم این جور بود، و مردم این جور زندگی می‌کردند. زن‌ها چاق‌تر از مردها بودند. با چترهای آفتابی در مراسم حضور می‌یافتند. تابستان همه سفید می‌پوشیدند. راکت‌های تنیس یقور بود وطبق راکت‌ها بیضی شکل بود. غش کردن سکسی بسیار رایج بود. سیاه پوست وجود نداشت. مهاجر وجود نداشت. یک‌شنبه بعد از ظهر، بعد از ناهار پدر و مادر به‌اتاق خواب می‌رفتند و در اتاق را پشت سرشان



رَگتایم
نویسنده: ای.ال.دکتروف
مترجم: نجف دریابندری
ناشر: خوارزمی
نوبت چاپ: سوم، ۱۳۸۵


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۰
نیلو فر

فصل اول


۱


آرتور در کتابخانه‌ء سمیناری۱ علوم الهی پیزا۲ نشسته بود و توده‌ای از مواعظ خطی را زیر و رو می‌کرد. یکی از شب‌های گرم ژوئن بود، پنجره‌ها کاملاً باز و کرکره‌ها برای خنکی هوا بسته بود.

کانن۳ مونتانلی۴، پدر روحانی و مدیر سمیناری، لحظه‌ای از نوشتن بازایستاد و نگاهی مهرآمیز به سری که با موهای سیاه بر اوراق خم شده بود انداخت: کارینو۵! نتوانستی پیدایش کنی؟ مهم نیست، باید آن را دوباره بنویسم؛ ممکن است پاره شده باشد و من بی‌جهت تو را این‌همه نگاه داشته‌ام.

صدای مونتانلی، نسبتاّ آرام اما عمیق و پرطنین بود، و چنان زنگ گوشنوازی داشت که گیرایی خاصی به کلامش می‌بخشید. صدایش همچون صدای سخنرانی مادرزاد، تا حدّ امکان غنی از تحریر بود و هرگاه که با آرتور سخن می‌گفت، لحنی نوازشگرانه داشت.

_نه، پدر۶، باید پیدایش کنم؛ مطمئنم که آن را همین‌جا گذارده‌اید؛ شما دیگر نمی‌توانید عین آن را بنویسید.

_________________________________

۱. آموزشگاه طلاب.

۲. یکی از شهرهای قدیمی ایتالیا.

۳. کسی که مراسم مذهبی را رهبری می‌کند.

4. Montanelli

۵. در زبان ایتالیایی لقب پسری است که بسیار عزیز است.

۶. مراد، پدر روحانی است.




خرمگس
نویسنده: اتل لیلیان وُینیچ
مترجم: خسرو همایون‌پور
نوبت چاپ: بیست و یکم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۰۰
نیلو فر

بخش اول





۱

تویوتای کرایه‌ای که سناتور آن‌قدر بی‌حوصله پشت فرمانش بود در جاده‌ی خاکی بی‌نام سرعت گرفته بود و سرپیچ‌ها با لغزش و وِژوِژ سرگیجه‌آوری می‌پیچید و بعد، بی‌هیچ علامت اخطاری، معلوم نیست چه‌طور از جاده منحرف شد و در آبِ سیاهِ روان افتاد و یک‌بر از سمت بغل دست راننده به سرعت فرو رفت.
دارم می‌میرم؟ این‌جوری؟



سیاهاب
نویسنده: جویس کرول اوتس
مترجم: مهدی غبرایی
ناشر: افق
نوبت چاپ: دوم، ۱۳۸۷
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

دختران شیلیایی


تابستان بی‌نظیری بود.پرز پرادو همراه با ارکستر دوازده نفری‌اش به لیما آمده بود تا آن‌ها را در جشن کارناوال در منطقه‌ی میافلورس و همچنین در تنیس لان رهبری کند، و قرار بود مسابقه‌ی ملی مامبو۱ در جایگاه گاوبازی اجرا شود _ اگرچه کاردینال خوان گالبرتو گوارا اسقف شهر شرکت کنندگان را به طرد شدن از جامعه‌ی مذهبی تهدید کرده بود. از این گذشته دوستانم در محله‌ی الگر در میافلورس که در خیابان‌های دیگو فره، خوان فنینگ و کلون زندگی می‌کردند چنان با دارودسته‌ی خیابان سان مارتن مسابقه‌ی فوتبال، دوچرخه سواری، شنا یا زیبایی اندام می‌دادند که گویی در المپیک شرکت کرده‌اند، و البته ما همیشه برنده‌ی بالاترین مدال‌ها بودیم.

تابستان سال ۱۹۵۱ واقعاً خارق‌العاده بود. کلودیکو لاناس برای اولین بار با دختری آشنا شده بود _ آن دختر مو سرخ محله‌ی سمینوئل _ و کلودیکو زشتی پاهای او را فراموش کرده، با غرور و سینه‌ی پر باد در خیابان‌ها قدم می‌زد. تیکو تیراوانت با ایلس به هم زد و با لوریتا دوست شد، ویکتور اوجدا با اینگه به‌هم زد و با ایلس دوست شد و خوان بارتو به اینگه نزدیک شد. این دگرگونی‌های احساسی گروه ما را دچار سرگیجه کرده بود: عشق‌های کوچک زودگذر به سرعت از میان می‌رفتند و در پی پارتی‌های شنبه شب‌ها



 ۱- گونه‌ای رقص که در آمریکای لاتین متداول است_م.


دختری از پرو
نویسنده: ماریو بارگاس یوسا
مترجم: خجسته کیهان
نوبت چاپ: یازدهم، ۱۳۹۵
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر
دست


دختر گفت: «می‌تونم یکی از دست‌هامو واسه امشب در اختیارت بذارم.»
سپس دست راست خود را با دست چپ گرفت؛ آن را از محل اتصال به کتف قطع کرد و روی زانوی من گذاشت.
«متشکرم.»
به دستی که روی زانویم بود، نگاه کردم. گرمای آن، کاملاً احساس می‌شد.
دختر لبخندی زد و گفت:
«انگشتری که به انگشت دست چپ‌مه، به انگشت دست راستم می‌کنم تا یادت بمونه که اون دست مال منه.»
سپس دست چپش را روی سینه‌ام گذاشت و گفت:
«خواهش می‌کنم، کمک کن.»
بیرون آوردن انگشتر از انگشت، برای او که یک دست بیش‌تر نداشت، مشکل بود.
«انگشتر نامزدیه؟»
دختر گفت: «نه، یادگار مادرمه.»



خانه خوبرویان خفته
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
مترجم: رضا دادویی
نوبت چاپ: یازدهم، ۱۳۹۷


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۱۴:۳۲
نیلو فر

۱

آگهی را در روزنامه می‌خوانی. چنین فرصتی هر روز پیش نمی‌آید. می‌خوانی و باز می‌خوانی. گویی خطاب به هیچ‌کس نیست مگر تو. حتی متوجه نیستی که خا‌کستر سیگارت در فنجان چایی که در این کافه‌ء ارزان کثیف سفارش داده‌ای، می‌ریزد. بار دیگر می‌خوانی‌ش، «آگهی استخدام: تاریخدان جوان، جدی،  باانضباط. تسلط کامل بر زبان فرانسه‌ء محاوره‌ای.» جوان، تسلط بر زبان فرانسه، کسی که مدتی در فرانسه زندگی کرده باشد، مقدم است... «چهارهزار پسو در ماه، خوراک کامل، اتاق راحت برای کار و خواب.» تنها جای نام تو خالی است. این آگهی می‌بایست دو کلمهء دیگر هم می‌داشت، دو کلمه با حروف سیاه بزرگ: فلیپه مونترو. مورد نیاز است، فلیپه مونترو، بورسیهء سابق در سوربون، تاریخدانی انباشته از اطلاعات بی‌ثمر، خوکرده به کندوکاو در لابه‌لای اسناد زردشده، آموزگار نیمه‌وقت مدارس خصوصی، نهصد پسو در ماه. اما اگر چنین آگهیی می‌دیدی بدگمان می‌شدی و آن را شوخی می‌گرفتی. «نشانی، دونسلس ۸۱۵». شمارهء تلفنی در کار نیست، شخصاً مراجعه کنید.



آئورا
نویسنده: کارلوس فوئنتس
مترجم: عبدالله کوثری
ناشر: نشر نی
نوبت چاپ: هشتم، ۱۳۹۲

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

۱

چهار دسته گل بنفش

در چهار گوشه‌ی بستر



ابتدا از کتاب دوریم، از خانه دوریم. ابتدا از همه چیز دوریم. در خیابانیم. اغلب از این خیابان می‌گذریم. خانه بسیار بزرگ است. چراغ‌هایش شب و روز روشن‌اند. درنگ نمی‌کنیم، می‌‌گذریم. یک روز وارد خانه می‌شویم. به خانه‌ای که غرق در روشنایی است، به کتابی که سرشار از سکوت است، وارد می‌شویم. فوراً به انتهای خانه می‌رویم، به انتهای راهرو، به پایان جمله. فوراً، به اتاقی با دیوارهایی روشن، به قلب سیاه کتاب می‌رویم. روی گهواره‌ای از چوب درخت گیلاس وحشی خم می‌شویم. نگاه می‌کنیم، نگاه کردن به یک نوزاد دشوار است. نوزاد شبیه به یک مُرده است. بلد نیستیم ببینیم. صبر می‌کنیم، ساکت می‌مانیم. به دخترک کوچک نگاه می‌‌کنیم که در گهواره‌ای از نور به خواب رفته است.


زن آینده
نویسنده: کریستیان بوبَن
مترجم: مهوش قویمی
ناشر: انتشارات آشیان
نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۸۷

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر