یوزپلنگانی که با من دویدهاند
سپرده به زمین
طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانههای تند پایین میرفت. بوی صابون از موهایش میریخت. هوای مه شدهای دور سر پیرمرد میپیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانههایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلاً درد نمیکند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آنقدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعاً پیر شده است.
در آینه، گوشهای از سفره صبحانه، کنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بیصدا در آینه میجوشید و با همینها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم میشدند.
ملیحه گفت: ببین پنجره باز نباشه، میچای ها!
جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنیش به تمام جمعههای زمستان. یکی از سیمهای برق زیر سیاهی پرندهها، شکم کرده بود. پردهء اتاق ایستاده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک میسوخت.
طاهر کنار سفره نشست و رادیو را روشن کرد (... با یازده درجه زیر صفر، سردترین نقطه کشور)، استکان چای را برداشت. ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: «گوش کن، انگار بیرون خبری شده؟»
اتاق آنها، بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای
داستان کوتاه «سپرده به زمین»، اولین داستان از مجموعهداستان «یوزپلنگانی که با من دویدهاند»
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.