زندگی عزیز
رسیدن به ژاپن
وقتی پیتر چمدانش را در سکوی قطار میبرد، ته دل خوشحال بود، اما انگار دوست نداشت برود و حس می کرد هرچه به حرکت قطار نزدیک تر می شوند، دلتنگی بیش تر به سراغش میآید. روی سکوی قطار ایستاده بود و به پنجره های قطار نگاه میکرد و در حالی که لبخندی بر لبانش نقش بسته بود، برای آنها دست تکان میداد. به کتی لبخند زد، پر از شادمانی بود؛ شادمانی اش به این دلیل بود که تا ابد برای هم شگفتانگیز خواهند بود. لبخند او به همسرش پر بود از امید و اعتماد و اعتقادی راسخ. حسی که نمی توان آن را به زبان آورد. اگر گرتا این حرفها را میزد، حتماً به او میگفت این حرفهای خندهدار را نزند و او با پیتر موافق بود. چون تصور میکرد، برای آدمهایی که هرروز همدیگر را میبینند، این احساس با هر توصیفی غیرقابل درک است.
پیتر کوچک که بود، مادرش او را با خود از طریق کوههایی که گرتا دیگر نامشان را فراموش کرده بود، از چکوسلاوکی بیرون برده بود. چند نفر هم با آنها بودند. پدر پیتر قرار بود همراهیشان کند، اما درست پیش از قطعی شدن قرار، در آسایشگاه بستری شد. قرار بود حالش که بهتر شد، به آنها ملحق شود، اما اجل مهلت نداد و از دنیا رفت.
زندگی عزیز
نویسنده: آلیس مونرو
مترجم: مریم صبوری
نوبت چاپ: پنجم ۱۳۹۵
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.