فصل اول
ما در پنج مایلی پشت جبهه در حال استراحت هستیم. از دیروز به ما راحتباش دادهاند و حالا شکمهامان تا خرخره از گوشت گاو و لوبیا پخته پر است. حسابی سیر و مستیم. هرکس یک یقلاوی پرخوراک هم برای شام شب پس دست گذاشته. تازه اینها همه هیچ به هر کدام از ما دو جیره سوسیس و نان سربازی رسیده است که خودش آدم را حسابی روبهراه میکند. مدتها بود چنین بساطی به خودمان ندیده بودیم. آشپز موقرمز گروهان پشت سر هم به ما التماس میکند که بیشتر بخوریم. او به هرکس که از جلوش رد میشود با ملاقه اشاره میکند که «بیا جلو» و آنوقت مقداری خوراک توی ظرف او خالی میکند. با این حال مات و مبهوت مانده که چطور پاتیل را به موقع برای درست کردن قهوه خالی کند. «تادن» و «مولر» هر کدام یک لگن گیر آورده و تا میشد خوراک جا کردهاند و پس دست گذاشتهاند. تادن از روی شکمپرستی هول میزند و مولر از روی احتیاط. اما تادن این همه خوراک را چطور میخواهد توی شکمش جا دهد خودش یکجور چشمبندی است. چونکه او از لاغری دست عنکبوت را از پشت بسته و دندههایش مثل دندههای شنکش بیرون زده است.
در غرب خبری نیست