آدمها
مارتا زنی درشتاندام، پر شر و شور، پنجاه و دوساله، که ظاهراً کمتر میزند. تنومند است، اما گوشتالو نیست.
جورج شوهرش، چهل و شش ساله، لاغر اندام، مویش رو به خاکستری گذاشته
هانی دختری ریزنقش و بلوند، بیست و شش ساله، کمابیش زشت
نیک شوهرش، سیساله، بلوند، خوشاندام، خوشچهره
صحنه
اتاق نشیمنِ خانهای در محوطهء کالج کوچکی در نیوانگلند.
پردهء اوّل
(تفریح و بازی)
صحنه تاریک است. چیزی به در ورودی میخورد. صدای خندهء مارتا شنیده میشود. در باز میشود، چراغها روشن میشوند. مارتا وارد میشود، جورج پشت سرش تو میآید.
مارتا: یا عیسی... .
جورج: ... هیس ...!
مارتا: ... یا عیسی مسیح ... .
جورج: به خاطر خدا، مارتا، الان ساعت دوئه ... .
مارتا: ول کن، جورج!
جورج: خوب، معذرت میخوام، ولی آخه ... .
مارتا: چقدر خنگی! چقدر تو خنگی!
جورج: دیروقته، میفهمی؟ دیروقته!
مارتا (دور و برش را توی اتاق نگاه میکند. به تقلید از بِت
نمایشنامهی «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟»
نویسنده: ادوارد آلبی
مترجم: سیامک گلشیری
نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۹۶
ناشر: مروارید