۱
عمارت برتانی
«چه روز قشنگی!»
مرد جوان کرکرهی پنجرهی اتاقش را باز کرد. پردههای مَلمل از دو سمت پنجره پرپر زد. اتاق او در طبقهی بالای یک عمارتِ قرن هفدهمی بود. چشمان جوان به منظره خیره ماند. گوشهای از منطقهی لیموزَن انگار اشتباهی به پریگو چسبیده بود. در دشتِ تا افق گستردهی پیشِ رویش درختانِ بلوطْ پراکنده بودند. پشتسرش، ساعتِ بالای بخاریِ هیزمی، رأس ساعت سیزده، یکبار به صدا درآمد.
«این چه وقت بیدار شدن است؟ ناسلامتی تازه معاون شهردارِ بوساک شدهای. موقعی که من شهردار بودم خیلی زودتر از اینها بلند میشدم.»
صدا از باغ بود: صدایی ژرف و پُرطنین که از زیر یک شاهبلوطِ کهنسال میآمد.
«داشتم وسایلم را جمع میکردم که به نیزون ببرم، پدر.»
مادر از زیر سایهی درخت گفت «اَمِدی، سربهسر پسرمان نگذار. نگاهش کن، دست کم لباسش را پوشیده و حاضر شده.»
آدمخواران