بخش نخست
۱
مشغول درس بودیم که ناگهان مدیر دبیرستان داخل کلاس شد. در پشت او دانشجوی تازهای ملبس به لباس طبقهء متوسط به اتفاق یکی از شاگردان که میز بزرگی حمل میکرد مشاهده میشدند. دانشجویانی که چرت می زدند، بیدار شدند و همه از جای برخاستند چنانچه گفتی به هنگام کار غافلگیر شده اند.
مدیر به ما اشاره کرد بنشینیم و سپس به دبیر روی آورد و گفت:
_آقای روژه، این شاگرد را به شما میسپرم، در کلاس پنجم مشغول تحصیل خواهد شد و هرگاه کار و اخلاقش رضایتبخش باشد، مطابق سن خودش به دستهء بزرگتران خواهد پیوست.
دانشجوی تازه، پشت در، در گوشه ای ایستاده بود بهطوری که به زحمت مشاهده میشد. وی پسربچهای روستایی بود که در حدود پانزده سال داشت و از لحاظ قامت از همهء ما بلندتر بود. فرق سرش را به خط مستقیم مانند یک آوازه خوان دهاتی باز کرده بود، قیافه ای معقول ولی بسیار ناراحت داشت. با آنکه شانه های پهنی نداشت کُتِ کتانیِ سبز رنگش با تکمههای سیاه، آستینش را اندکی میفشرد. از خلال سرآستین های برگشته اش مچ های سرخش که هویدا بود در حال عادی برهنه است مشاهده می شد. شلوار زرد رنگش که بند شلوار بیش از اندازه آن را کشیده بود پاهایش را با جورابهای آبیرنگ زیاده از حد نشان می داد. کفش های زمخت مملو از میخی به پا داشت که معلوم بود به طور سرسری واکس خورده است.
مادام بواری
نویسنده: گوستاو فلوبر
مترجم: مشفق همدانی
ناشر: امیرکبیر
نوبت چاپ: چهارم(ویراست جدید)، ۱۳۹۵