برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

همه چیز از اون لحظه شروع شد. با باز کردن کتاب و خوندن اولین حروف و صفحه ی اولش.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۶۵ مطلب با موضوع «ادبیات داستانی» ثبت شده است

یک



۱

سال ۱۹۰۲، در نیوروشل نیویورک، پدر روی تاج سربالایی خیابان برادویو یک خانه ساخت. خانهء سه مرتبه‌ای بود از قلوه‌سنگ قهوه‌ای، با چند اتاق خواب و پنجره‌های شاه‌نشین و یک ایوان توری‌دار. پنجره‌ها سایبان راه راه داشت. خانواده در یک روز آفتابی اول تابستان به‌این خانهء بزرگ وارد شد و تا چند سال بعد از آن به‌نظر می‌آمد که ایام عمر همه به خوبی و خوشی خواهد گذشت. بیشتر درآمد پدر از ساختن پرچم و پارچهء شعارنویسی و سایر وسائل میهن‌پرستی، از جمله ترقه و فشفشهء آتش‌بازی، تأمین می‌شد. در اوایل دههء ۱۹۰۰ میهن‌پرستی جزو احساسات پردرآمد محسوب می‌شد. تئودور روزولت رئیس جمهوری بود. انبوه مردم به‌رسم روز برای رژه و کنسرت‌های عمومی و ماهی سرخ کرده و پیک‌نیک سیاسی و گردش دسته جمعی به بیرون شهر می‌رفتند، یا آن که برای تماشای نمایشنامه‌های کمدی و اپرا و رقص به تالارها می‌ریختند. انگار هیچ تفریحی نبود که انبوه مردم در آن شرکت نکنند. قطار و کشتی بخار و واگون بود که مردم را به این‌جا و آن‌جا می‌کشید. رسم این جور بود، و مردم این جور زندگی می‌کردند. زن‌ها چاق‌تر از مردها بودند. با چترهای آفتابی در مراسم حضور می‌یافتند. تابستان همه سفید می‌پوشیدند. راکت‌های تنیس یقور بود وطبق راکت‌ها بیضی شکل بود. غش کردن سکسی بسیار رایج بود. سیاه پوست وجود نداشت. مهاجر وجود نداشت. یک‌شنبه بعد از ظهر، بعد از ناهار پدر و مادر به‌اتاق خواب می‌رفتند و در اتاق را پشت سرشان



رَگتایم
نویسنده: ای.ال.دکتروف
مترجم: نجف دریابندری
ناشر: خوارزمی
نوبت چاپ: سوم، ۱۳۸۵


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۰
نیلو فر

فصل اول


۱


آرتور در کتابخانه‌ء سمیناری۱ علوم الهی پیزا۲ نشسته بود و توده‌ای از مواعظ خطی را زیر و رو می‌کرد. یکی از شب‌های گرم ژوئن بود، پنجره‌ها کاملاً باز و کرکره‌ها برای خنکی هوا بسته بود.

کانن۳ مونتانلی۴، پدر روحانی و مدیر سمیناری، لحظه‌ای از نوشتن بازایستاد و نگاهی مهرآمیز به سری که با موهای سیاه بر اوراق خم شده بود انداخت: کارینو۵! نتوانستی پیدایش کنی؟ مهم نیست، باید آن را دوباره بنویسم؛ ممکن است پاره شده باشد و من بی‌جهت تو را این‌همه نگاه داشته‌ام.

صدای مونتانلی، نسبتاّ آرام اما عمیق و پرطنین بود، و چنان زنگ گوشنوازی داشت که گیرایی خاصی به کلامش می‌بخشید. صدایش همچون صدای سخنرانی مادرزاد، تا حدّ امکان غنی از تحریر بود و هرگاه که با آرتور سخن می‌گفت، لحنی نوازشگرانه داشت.

_نه، پدر۶، باید پیدایش کنم؛ مطمئنم که آن را همین‌جا گذارده‌اید؛ شما دیگر نمی‌توانید عین آن را بنویسید.

_________________________________

۱. آموزشگاه طلاب.

۲. یکی از شهرهای قدیمی ایتالیا.

۳. کسی که مراسم مذهبی را رهبری می‌کند.

4. Montanelli

۵. در زبان ایتالیایی لقب پسری است که بسیار عزیز است.

۶. مراد، پدر روحانی است.




خرمگس
نویسنده: اتل لیلیان وُینیچ
مترجم: خسرو همایون‌پور
نوبت چاپ: بیست و یکم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۰۰
نیلو فر

سپرده به زمین


طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه‌های تند پایین می‌رفت. بوی صابون از موهایش می‌ریخت. هوای مه شده‌ای دور سر پیرمرد می‌پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه‌هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلاً درد نمی‌کند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آنقدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعاً پیر شده است.

در آینه، گوشه‌ای از سفره صبحانه، کنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بی‌صدا در آینه می‌جوشید و با همین‌ها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم می‌شدند.

ملیحه گفت: ببین پنجره باز نباشه، می‌چای ها!

جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنی‌ش به تمام جمعه‌های زمستان. یکی از سیمهای برق زیر سیاهی پرنده‌ها، شکم کرده بود. پردهء اتاق ایستاده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک می‌سوخت.

طاهر کنار سفره نشست و رادیو را روشن کرد (... با یازده درجه زیر صفر، سردترین نقطه کشور)، استکان چای را برداشت. ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: «گوش کن، انگار بیرون خبری شده؟»

اتاق آنها، بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای




داستان کوتاه «سپرده به زمین»، اولین داستان از مجموعه‌داستان «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند»

نویسنده: بیژن نجدی
ناشر: مرکز
نوبت چاپ: بیست و سوم، ۱۳۹۴

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

بخش اول





۱

تویوتای کرایه‌ای که سناتور آن‌قدر بی‌حوصله پشت فرمانش بود در جاده‌ی خاکی بی‌نام سرعت گرفته بود و سرپیچ‌ها با لغزش و وِژوِژ سرگیجه‌آوری می‌پیچید و بعد، بی‌هیچ علامت اخطاری، معلوم نیست چه‌طور از جاده منحرف شد و در آبِ سیاهِ روان افتاد و یک‌بر از سمت بغل دست راننده به سرعت فرو رفت.
دارم می‌میرم؟ این‌جوری؟



سیاهاب
نویسنده: جویس کرول اوتس
مترجم: مهدی غبرایی
ناشر: افق
نوبت چاپ: دوم، ۱۳۸۷
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

دختران شیلیایی


تابستان بی‌نظیری بود.پرز پرادو همراه با ارکستر دوازده نفری‌اش به لیما آمده بود تا آن‌ها را در جشن کارناوال در منطقه‌ی میافلورس و همچنین در تنیس لان رهبری کند، و قرار بود مسابقه‌ی ملی مامبو۱ در جایگاه گاوبازی اجرا شود _ اگرچه کاردینال خوان گالبرتو گوارا اسقف شهر شرکت کنندگان را به طرد شدن از جامعه‌ی مذهبی تهدید کرده بود. از این گذشته دوستانم در محله‌ی الگر در میافلورس که در خیابان‌های دیگو فره، خوان فنینگ و کلون زندگی می‌کردند چنان با دارودسته‌ی خیابان سان مارتن مسابقه‌ی فوتبال، دوچرخه سواری، شنا یا زیبایی اندام می‌دادند که گویی در المپیک شرکت کرده‌اند، و البته ما همیشه برنده‌ی بالاترین مدال‌ها بودیم.

تابستان سال ۱۹۵۱ واقعاً خارق‌العاده بود. کلودیکو لاناس برای اولین بار با دختری آشنا شده بود _ آن دختر مو سرخ محله‌ی سمینوئل _ و کلودیکو زشتی پاهای او را فراموش کرده، با غرور و سینه‌ی پر باد در خیابان‌ها قدم می‌زد. تیکو تیراوانت با ایلس به هم زد و با لوریتا دوست شد، ویکتور اوجدا با اینگه به‌هم زد و با ایلس دوست شد و خوان بارتو به اینگه نزدیک شد. این دگرگونی‌های احساسی گروه ما را دچار سرگیجه کرده بود: عشق‌های کوچک زودگذر به سرعت از میان می‌رفتند و در پی پارتی‌های شنبه شب‌ها



 ۱- گونه‌ای رقص که در آمریکای لاتین متداول است_م.


دختری از پرو
نویسنده: ماریو بارگاس یوسا
مترجم: خجسته کیهان
نوبت چاپ: یازدهم، ۱۳۹۵
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر
دست


دختر گفت: «می‌تونم یکی از دست‌هامو واسه امشب در اختیارت بذارم.»
سپس دست راست خود را با دست چپ گرفت؛ آن را از محل اتصال به کتف قطع کرد و روی زانوی من گذاشت.
«متشکرم.»
به دستی که روی زانویم بود، نگاه کردم. گرمای آن، کاملاً احساس می‌شد.
دختر لبخندی زد و گفت:
«انگشتری که به انگشت دست چپ‌مه، به انگشت دست راستم می‌کنم تا یادت بمونه که اون دست مال منه.»
سپس دست چپش را روی سینه‌ام گذاشت و گفت:
«خواهش می‌کنم، کمک کن.»
بیرون آوردن انگشتر از انگشت، برای او که یک دست بیش‌تر نداشت، مشکل بود.
«انگشتر نامزدیه؟»
دختر گفت: «نه، یادگار مادرمه.»



خانه خوبرویان خفته
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
مترجم: رضا دادویی
نوبت چاپ: یازدهم، ۱۳۹۷


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۱۴:۳۲
نیلو فر

۱

آگهی را در روزنامه می‌خوانی. چنین فرصتی هر روز پیش نمی‌آید. می‌خوانی و باز می‌خوانی. گویی خطاب به هیچ‌کس نیست مگر تو. حتی متوجه نیستی که خا‌کستر سیگارت در فنجان چایی که در این کافه‌ء ارزان کثیف سفارش داده‌ای، می‌ریزد. بار دیگر می‌خوانی‌ش، «آگهی استخدام: تاریخدان جوان، جدی،  باانضباط. تسلط کامل بر زبان فرانسه‌ء محاوره‌ای.» جوان، تسلط بر زبان فرانسه، کسی که مدتی در فرانسه زندگی کرده باشد، مقدم است... «چهارهزار پسو در ماه، خوراک کامل، اتاق راحت برای کار و خواب.» تنها جای نام تو خالی است. این آگهی می‌بایست دو کلمهء دیگر هم می‌داشت، دو کلمه با حروف سیاه بزرگ: فلیپه مونترو. مورد نیاز است، فلیپه مونترو، بورسیهء سابق در سوربون، تاریخدانی انباشته از اطلاعات بی‌ثمر، خوکرده به کندوکاو در لابه‌لای اسناد زردشده، آموزگار نیمه‌وقت مدارس خصوصی، نهصد پسو در ماه. اما اگر چنین آگهیی می‌دیدی بدگمان می‌شدی و آن را شوخی می‌گرفتی. «نشانی، دونسلس ۸۱۵». شمارهء تلفنی در کار نیست، شخصاً مراجعه کنید.



آئورا
نویسنده: کارلوس فوئنتس
مترجم: عبدالله کوثری
ناشر: نشر نی
نوبت چاپ: هشتم، ۱۳۹۲

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

۱

چهار دسته گل بنفش

در چهار گوشه‌ی بستر



ابتدا از کتاب دوریم، از خانه دوریم. ابتدا از همه چیز دوریم. در خیابانیم. اغلب از این خیابان می‌گذریم. خانه بسیار بزرگ است. چراغ‌هایش شب و روز روشن‌اند. درنگ نمی‌کنیم، می‌‌گذریم. یک روز وارد خانه می‌شویم. به خانه‌ای که غرق در روشنایی است، به کتابی که سرشار از سکوت است، وارد می‌شویم. فوراً به انتهای خانه می‌رویم، به انتهای راهرو، به پایان جمله. فوراً، به اتاقی با دیوارهایی روشن، به قلب سیاه کتاب می‌رویم. روی گهواره‌ای از چوب درخت گیلاس وحشی خم می‌شویم. نگاه می‌کنیم، نگاه کردن به یک نوزاد دشوار است. نوزاد شبیه به یک مُرده است. بلد نیستیم ببینیم. صبر می‌کنیم، ساکت می‌مانیم. به دخترک کوچک نگاه می‌‌کنیم که در گهواره‌ای از نور به خواب رفته است.


زن آینده
نویسنده: کریستیان بوبَن
مترجم: مهوش قویمی
ناشر: انتشارات آشیان
نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۸۷

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

بخش اول



۱

مردی تنها، شبی تاریک و بی‌ستاره به سیاهی قیر، در شاهراه مارشی‌ین به مونسو پیش می‌رفت، که ده کیلومتر راه سنگفرش بود، همچون تیغی راست مزارع چغندر را بریده، پیش پای خود حتی خاک سیاه را نمی‌دید و پهنه‌ی عظیم افق را جز از نفس‌های باد مارس حس نمی‌کرد، که ضربه‌های گسترده‌ای بود گفتی در فراخنای دریا، و از روفتن فرسنگها باتلاق و خاک عریان پرسوز. هیچ سیاهی درختی بر آسمان لکه‌ای نمی‌انداخت و سنگفرش به استقامت اسکله‌ای، طوماروار در میان رشحات کورکنندهء ظلمت واگشوده می‌شد.
مرد طرفهای ساعت دو بعد از نیمه‌شب از مارشی‌ین راه افتاده بود. قدمهای بلند برمی‌داشت و در کت نخی پِرپِری و شلوار کبریتی‌اش می‌لرزید. دست‌بقچهء کوچکی در دستمالی چهارخانه گره‌زده سخت اسباب زحمتش بود و او آن را گاه با یک آرنج و گاه با آرنج دیگر بر پهلوها می‌فشرد تا دست‌های کرخت‌شده‌اش را که از تازیانه‌های بال مشرق خونین بود تا تَه جیبها فرو کند. کارگر بیکار و بی‌سرپناهی بود و جز یک فکر ذهن منگش را مشغول نمی‌داشت و آن امید بود به اینکه با رسیدن صبح سوز سرما بشکند. ساعتی به این شکل راه پیموده بود که در دو کیلومتری مونسو، سمت چپ چند آتش نظرش را جلب کرد. سه اجاق بود که گفتی در آسمان آویزان، در هوای آزاد می‌سوخت. اول ترسید و مردد ماند. اما بعد نتوانست در برابر احتیاجی دردناک به لحظه‌ای گرم‌کردن دست پایداری کند.
راهی پست‌تر از شاهراه پیش پایش پایین می‌رفت. همه‌چیز از نظرش ناپدید شد. سمت راستش نرده‌هایی بود، دیوارکی از تخته‌های زمخت که مسیر راه‌آهنی را می‌بست و سمت چپش تلّی سرکشیده بود علفپوش و بر تارک آن سه‌گوشه‌هایی مبهم و درهم، منظرهء دهکده‌ای با بامهای پست و یکسان. دویست قدمی که پیش رفت ناگهان راه پیچی خورد و آتشها در نزدیکی او دوباره ظاهر شدند، ولی او


ژرمینال
نویسنده: امیل زولا
مترجم: سروش حبیبی
ناشر: نیلوفر
نوبت چاپ: هفتم، ۱۳۹۶

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

۱


شیوا! بلند شو که گند زدی. همیشه من گند می‌زنم، ایندفعه نوبت توست. کی باور می‌کرد شیوای متین و معقول این کار را بکند. یک لحظه انگار همه زیر فلاش دوربین خشکمان زد. حالا می‌فهمم که همه یک‌جور تعجب نمی‌کنند. جاوید صورتش جمع شد انگار تنگش گرفت و چیزی نمانده بود اختیارش را از دست بدهد. مامان چشم‌هایش دو دو می‌زد و به نوبت به من و تو نگاه می‌کرد که مطمئن شود اشتباه ندیده است. من لباس محلی بلندی پوشیده بودم و در حالتِ ایستاده، مانده بودم مثل عروسک‌هایی که توی شیشهء استوانه‌ای در نمایشگاه‌های محلی می‌گذارند، با دست‌های باز و نگاه مات. از دیگران چیزی یادم نمی‌آید. تودهء متحرکی بودند که از فاصلهء دور احساس می‌شدند. ولی آن سکوت غافلگیرکننده را هنوز هم احساس می‌کنم. مهمان‌ها به سرعت دهانشان را بستند تا بهتر ببینند.



رویای تبت
نویسنده: فریبا وفی
ناشر: نشر مرکز
نوبت چاپ: بیست و دوم، ۱۳۹۷

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

فصل اول


ما در پنج مایلی پشت جبهه در حال استراحت هستیم. از دیروز به ما راحت‌باش داده‌اند و حالا شکمهامان تا خرخره از گوشت گاو و لوبیا پخته پر است. حسابی سیر و مستیم. هرکس یک یقلاوی پرخوراک هم برای شام شب پس دست گذاشته. تازه اینها همه هیچ به هر کدام از ما دو جیره سوسیس و نان سربازی رسیده است که خودش آدم را حسابی روبه‌راه می‌کند. مدتها بود چنین بساطی به خودمان ندیده بودیم. آشپز موقرمز گروهان پشت سر هم به ما التماس می‌کند که بیشتر بخوریم. او به هرکس که از جلوش رد می‌شود با ملاقه اشاره می‌کند که «بیا جلو» و آن‌وقت مقداری خوراک توی ظرف او خالی می‌کند. با این حال مات و مبهوت مانده که چطور پاتیل را به موقع برای درست کردن قهوه خالی کند. «تادن» و «مولر» هر کدام یک لگن گیر آورده و تا می‌شد خوراک جا کرده‌اند و پس دست گذاشته‌اند. تادن از روی شکم‌پرستی هول می‌زند و مولر از روی احتیاط. اما تادن این همه خوراک را چطور می‌خواهد توی شکمش جا دهد خودش یک‌جور چشم‌بندی است. چونکه او از لاغری دست عنکبوت را از پشت بسته و دنده‌هایش مثل دنده‌های شنکش بیرون زده است.



در غرب خبری نیست
نویسنده: اِریش ماریا رِمارک
مترجم: سیروس تاجبخش
نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۸

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۴۰
نیلو فر

در دشت به دنیا آمدم و غیر از آن چیزی نمی‌شناسم. برایم تعریف کرده‌اندکه، در حدود دوسالگی، خودم را نزدیک پنجره کشاندم تا تماشا کنم. آن فضای ساخته‌شده از بتون سیاه که لایه‌ء ضخیمی از قیر آن را پوشانده بود، با آن روشنیهای قرمزش که به دیوار می‌افتاد، ظاهراً در من اثر گذاشت. بااینهمه، می‌گویند که من بدون هیچ عکس‌العملی به آن نگاه کردم و بعد مثل یک خوابگرد از پنجره دور شدم: با چشمهای بسته.

ما در مربع ۸۳۷_ ۳۳۳_ ۴ شرق زندگی می‌کنیم. مربعها، با مرزهایی از خطوط زرد که زمین سیاهرنگ را تقسیم می‌کنند، ده کیلومتر مربع مساحت دارند. پس ما زیر چراغهایی که به فاصله‌های پنج متری در زمین قرار دارند، جای کافی برای گردش داریم. نورهای این چراغها روی هم افتاده‌اند تا در مربع ۸۳۷_۳۳۳_۴ شرق کوچکترین گوشه‌ای تاریک نماند، زیرا چنانکه همه می‌دانند، بدی در تاریکی خفته است.

ما یک خانه‌ء معمولی داریم با دیوارهای شفاف، تا چهار نفر ساکنان آن هیچگاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند. به‌این ترتیب تنهایی مغلوب می‌شود، زیرا چنانکه همه می‌دانند بدی در تنهایی خفته است.



میرا
نوشته‌ی کریستوفر فرانک
ترجمه‌ی لیلی گلستان
نوبت چاپ: اول، ۱۳۵۴
ناشر: امیرکبیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۲۰
نیلو فر

هزار درنا


کیکوجی1 دیرتر از آن‌چه باید، رسیده بود. با این حال، حتا وقتی به کاماکورا2 و معبد اِنگاکوجی3 رسید، هنوز نتوانسته بود تصمیم بگیرد که به مراسم مقدس نوشیدن چای برود یا نه.

هر وقت کوریموتو چیکاکو4 در کلبه‌ای در اندرونی معبد انگاکوجی مراسم مقدس نوشیدن چای را برگزار می‌کرد، دعوت‌نامه‌ای هم به دست او می‌رسید. هر چند از وقتی پدرش مرده بود یک بار هم در این مراسم شرکت نکرده بود؛ چرا که احساس می‌کرد ارسال این دعوت‌نامه‌ها بیش‌تر از سر قدردانی از پدرش و به نوعی یادبود و تجلیل از خاطره‌ی اوست.

اما این بار دعوت‌نامه چیزی بیش‌تر از همیشه داشت؛ کوریموتو چیکاکو در یادداشتی نوشته بود که قصد دارد کیکوجی را با خانم جوانی که آداب مراسم چای را از او می‌آموخت آشنا کند.

کیکوجی وقتی یادداشت را خواند، ناخودآگاه یاد ماه‌گرفتگی چیکاکو افتاد. زمانی که هشت یا نه سال داشت و برای اولین بار همراه پدرش به دیدن چیکاکو رفته بود. او را در آشپزخانه دیده بودند. کیمونویش باز بود و با قیچی کوچکی مشغول چیدن موهای روی



1  Kikuji
2  Kamakura
3  Engakuji
4  Kurimoto Chikako


هزار درنا
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
مترجم: رضا دادویی
ناشر: سبزان
نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۴

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۱۳
نیلو فر

۱

 

با خارجیها هرگز صحبت مکن


غروب یک روز گرم بهاری بود و دو مرد در پاتریارک پاندز۱ دیده می شدند.اولی چهل سالی داشت؛ لباس تابستانی خاکستری­رنگی پوشیده بود، کوتاه قد بود و مو مشکی، پروار بود و کم مو. لبهء  شاپوی نونوارش را به دست داشت و صورت دو تیغه کرده اش را عینکِ دسته شاخی تیره ای، با ابعاد غیرطبیعی، زینت می داد. دیگری مردی بود جوان، چهارشانه، با موهای فرفری قرمز و کلاه چهارخانه ای که تا پشت گردنش پایین آمده بود؛ بلوز پیچازی و شلوار سفید چروکیده و کفشهای کتانی مشکی پوشیده بود.

اولی کسی نبود جز میخائیل الکساندرویچ برلیوز (Mikhail Alexandrovich Berlioz) سردبیر یکی از مجلات وزین ادبی و رئیس کمیتهء مدیریت یکی از مهمترین محافل ادبی مسکو، که اختصاراً ماسولیت (MASSOLIT) نام داشت. جوان همراه او شاعری بود به نام ایوان نیکولاییچ پونیریف (Ivan Nikolayich Poniryov) که بیشتر با نام مستعار بزدومنی شناخته میشد.

وقتی دو نویسنده به سایهء درختان تازه سبز شدهء زیزفون رسیدند، به طرف دکه­ای چوبی پیچیدند که رنگهایی زنده و شاد داشت و بر آن علامتی آویزان بود. روی علامت نوشته بود: «آبجو، آبهای معدنی».



۱) Potriarch Ponds. «پاتریارک» به معنی پدرسالار و «پاندز» به معنی برکه و استخر و مرداب است. در ترجمهء فرانسه از کلماتی استفاده شده که معنای آن دقیقاً همان «مرداب پدرسالار» است._م.



مرشد و مارگریتا

نویسنده: میخائیل بولگاکف

مترجم: عباس میلانی

نوبت چاپ: شانزدهم، ۱۳۹۴

ناشر: نشر نو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۴۷
نیلو فر

بخش ۱

چهره



۱

 

آن زن احتمالاً شصت_شصت و پنج سال داشت. من در کلوپ سلامتی۱ روی صندلی حصیری کنار استخر نشسته بودم و او را نگاه می کردم. این کلوپ سلامتی در طبقه ی بالای ساختمان بسیار بلندی بود که چشماندازی از کل پاریس داشت. منتظر پروفسور آوِناریوس۱ بودم که اغلب برای گپی دوستانه به این جا می آمد. پروفسور آوِناریوس دیر کرده بود و من هم مشغول نگاه کردن به آن زن شده بودم. زن در قسمت کم­عمق در آب ایستاده بود و به ناجی غریقی با شلوار ورزشی نگاه می­کرد که در حال آموزش شنا به او بود. ناجی غریق به او دستورهایی می­داد: زن می­بایست لبه­ی استخر را می گرفت و نفس عمیقش را در آب خالی می کرد. زن با اشتیاق و جدیت این کار را انجام می داد؛ گویی ماشین بخاری قدیمی از اعماق آب وزوز می کند (این صدا حالا دیگر مدت هاست که فراموش شده است؛ برای کسانی که این صدا را نمی شناسند، بهترین راه توصیف، همان خالی کردن نفس در زیر آب در گوشه ی استخر است). من با شیفتگی او را نگاه می­کردم. او با ژست خنده دارش مرا شیفته ی خود کرده بود (ناجی غریق هم متوجه این


۱. Health club: جایی برای فعالیت­های ورزشی_بهداشتی که شامل استخر، وسایل ورزشی، سونا و غیره است.

2. Avenarius

جاودانگی

نویسنده: میلان کوندِرا

مترجم: حسین کاظم یزدی

نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۷

ناشر: نیکو نشر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۱۳
نیلو فر