برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

همه چیز از اون لحظه شروع شد. با باز کردن کتاب و خوندن اولین حروف و صفحه ی اولش.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۴ مطلب با موضوع «ادبیات داستانی :: داستان کوتاه خارجی» ثبت شده است

یونیس گُنده۱

۱
یونیس بیست‌وهفت ساله بود و صدوچهارده کیلو وزن داشت. کمتر از یک قرن پیش شاید یک نقاش او را به عنوان مدل استخدام می‌کرد و او می‌توانست از این راه زندگی خود را بگذراند. امّا برعکس مجبور شده بود ماه‌های متوالی و خسته کننده دنبال کار بگردد، که در طی این مدت بی‌شک درِ یخچال قدیمی‌اش را بیش از حد معمول گشوده بود.
اغلب تصور می‌شود که زندگی آدم‌های چاق مقابل تلویزیون سپری می‌شود. همچنین خواندن مداوم نشریات عاشقانه را به آنان نسبت می‌دهند. امّا یونیس هرگز آنها را ورق هم نمی‌زد. او به ندرت سیب‌زمینی سرخ شدهٔ معروف را می‌خورد و از آن هم کمتر با نگاهی خیره، به صفحهٔ کوچک نورانی چشم می‌دوخت.
دورانی که دنبال کار می‌گشت هیچ بقالی از ترس اینکه یواشکی هر چیزی را که جلوی دستش بود، بخورد، تمایل نداشت او‌ را استخدام کند. یونیس عاقبت در یک گل فروشی کار پیدا کرد. قطعاً هیچ‌کس نمی‌توانست او را در حال چیدن سرخس‌ها یا شمعدانی‌ها و یا مزه‌مزه کردن رُزهای زرد تصور کند. امّا یونیس اسم گل‌ها را به طور کامل می‌دانست و صورت تُپلش بازتاب معصومیتی بود. صاحب مغازه احساس کرده بود که حضور جثهٔ بزرگ او در آنجا یک امتیاز محسوب خواهد شد.

_______________________________
1. Eunice énormément



داستان کوتاه «یونیس گنده» نوشته‌ی آندرئا بلانکه
داستان اول از مجموعه داستان سفر به قلب زنان امریکای لاتین (هجده داستان کوتاه از نویسندگان زنِ امریکای لاتین)
گردآوری: آگنس پوآریه
مترجم: کتایون شادمهر
ناشر: کتاب خورشید
نوبت چاپ: اول، بهار ۱۳۹۸
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۳۱
نیلو فر
شب اول

شب عجیبی بود؛ خواننده‌ی عزیز! شبی که ممکن است تنها در جوانی برایمان پیش بیاید: آسمان پرستاره و روشن بود؛ به قدری که با دیدنش از خود می‌پرسیدی: «ممکن است این همه آدم بدخلق و بوالهوس زیر این آسمان زندگی کنند؟»
بله خواننده‌ی عزیز، این پرسشی ست که می‌تواند تنها در ذهن یک جوان نقش ببندد؛ در ذهن یک انسان واقعاً جوان.
صحبت از آدم‌های کج خلق و بوالهوس که می‌شود، رفتار خوب خود را در تمام آن روز به خاطر می‌آورم.
از صبح غم عجیبی در دلم بود که آزارم می‌داد. تا به خود آمدم دیدم همه مرا به دست تنهایی سپرده و رفته‌اند. بد نیست بگویم منظورم از - همه - چه کسانی‌اند؟ گرچه هشت سالی از بودنم در سن پترزبورگ می‌گذرد اما در تمام این مدت نتوانسته‌ام هیچ دوست و هم‌صحبتی برای خود پیدا کنم. اما خب دوست و هم صحبت به چه دردم می‌خورد؟ تنهایی هم همه‌ی شهر را



شب‌های روشن
نویسنده: فئودور داستایوفسکی
مترجم: هانیه چوپانی
نوبت چاپ: دوم
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۰۰
نیلو فر
خواهران پی‌یرس

لول۱ و ادنا۲ پی‌یرس۳ خیلی اهل معاشرت نبودند. خوب، البته نزدیک‌ترین همسایه‌ای هم که داشتند نُه مایل آن‌طرف‌تر زندگی می‌کرد. کلبه‌ی کوچک و قدیمی آن‌ها چسبیده به صخره‌های پایین تپه، درست کنار توفال‌ها علم شده بود. به همین خاطر موقع وزش باد اتاق‌ها حسابی می‌لرزیدند و وقت‌هایی هم که آب دریا بالا می‌آمد، موج‌ها با صدا به در کلبه می‌خوردند. اما وقت‌هایی هم بود که آفتاب از لای ابرها به زمین می‌تابید، باران بند می‌آمد و سرعت باد کم می‌شد. آن‌وقت خواهرها تا ساحل پیاده‌روی می‌کردند تا بلکه تخته‌پاره‌های موج‌آورده‌ای پیدا کنند و آن‌ها را برای روشن کردن اجاق و تعمیر شکاف‌های دیوار به کلبه بیاورند.
خواهران پی‌یرس تمام سعی‌شان را می‌کردند تا روزی‌شان از سخاوت پنهانی دریا به دست آید. شش روز در هفته قایق‌شان را به آب می‌انداختند و تورها را می‌کشیدند تا ببینند چه گیرشان می‌آید. بیشترِ صید را خودشان می‌خوردند. مابقی را هم در انبار دودی می‌کردند. در آن اتاق سیاه و دودآلود، سفیدترین گوشت دنیا هم فوری زرد و چرب می‌شد و کم‌کم بوی قیر می‌گرفت. دو هفته یک‌بار هم خواهران پی‌یرس کولی‌ها،

____________________________________

1. Lol                                 2.Edna
3. Pearrce




مجموعه داستان «تارک دنیا مورد نیاز است» (ده داستان تأسف‌بار)
نویسنده: میک جکسون
مترجم: گلاره اسدی آملی
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: ششم، ۱۳۹۰


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۵۸
نیلو فر

ملخ و جیرجیرک زنگوله‌دار


در حالی که در امتداد دیوار مسقف سفالی دانشگاه قدم می‌زدم، برگشتم به کناری و به مدرسه بالایی نزدیک شدم. پشت حصار چوبی سفیدرنگ مدرسه، از سمت انبوهِ تیره بوته‌ها زیر درختان گیلاس سیاه، صدای حشرات را توانستم بشنوم. در حالی که خیلی آرام قدم برمی‌داشتم، گوش می‌سپردم به صدای آن و به سختی می‌تونستم احساسم را با آن سهیم شوم، به سمت راست برگشتم طوری که پشتم به سمت زمین ورزش نباشد، وقتی به سمت چپ برگشتم حصار به سمت خاکریزی پوشیده از درختان پرتقال امتداد می‌یافت. در گوشه‌ای با شگفتی فریاد برآوردم از آنچه در پشت سرم دیدم، چشمانم برق زد، من با گام‌های آرام پا به فرار گذاشتم.

در انتهای خاکریز شاخه‌ای آویخته از فانوس‌های رنگارنگ قرار داشت. شاید مانند کسی که در یک فستیوال دهکده‌ای در




داستان کوتاه «ملخ و جیرجیرک زنگوله‌دار»
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
مترجم: سارا اقبالی
(از مجموعه‌ی کتاب‌های «هزار و یک آسنی»)
انتشارات سولار

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۸ ، ۱۱:۴۵
نیلو فر