برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

همه چیز از اون لحظه شروع شد. با باز کردن کتاب و خوندن اولین حروف و صفحه ی اولش.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آمریکا» ثبت شده است

هفتم آوریل ۱۹۲۸

از لای نرده و لابلای گل‌های پیچاپیچ می‌توانستم زدن آنها را ببینم، داشتند به طرف جایی که پرچم قرار داشت می‌آمدند و من از کنار نرده راه می‌رفتم. لاستر۱ کنار درخت گل توی علف‌ها را می‌گشت. آنها پرچم را بیرون آوردند و داشتند می‌زدند. بعد پرچم را زیر سرجایش گذاشتند و به طرف میز رفتند و او زد و آن یکی زد. بعد دنبالش را گرفتند و من از کنار نرده راه رفتم. لاستر از کنار درخت گل آمد و ما به کنار نرده رفتیم و آنها ایستادند و ما ایستادیم و من از لای نرده نگاه کردم، و لاستر میان علف‌ها را می‌گشت.
«بگیر، توپ‌جمع‌کن۲» زد. آنها از چمنزار گذشتند و رفتند. من به نرده چسبیدم و رفتنشان را تماشا کردم.
لاستر گفت: «حالا نیگاش کن. خجالت نمی‌کشی، سی و سه سالته. بعد از اینکه من این‌همه را تا شهر رفتم که اون کیکو برات بخرم باز

___________________________

۱. Luster
۲. Caddie، این لغت که آن را توپ‌جمع‌کن ترجمه کرده‌ایم به معنی کسی است که در بازی گلف توپ‌ها را جمع می‌کند و از لحاظ تلفظ مانند Caddy است که در کتاب اسم دختر است و نویسنده از آوردن لفظ Caddie در اینجا قصد خاصی داشته است که در طی خواندن کتاب برای خواننده روشن خواهد شد. م.


خشم و هیاهو
نویسنده: ویلیام فاکنر
مترجم: بهمن شعله‌ور
ناشر: مؤسسه انتشارات نگاه
نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۲
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۵۰
نیلو فر

بیا، ژاپنی!

 

درکشتی، بیشترِ ما دختر بودیم. موهای بلند مشکی و پای صاف و پهنی داشتیم و قدمان خیلی بلند نبود. بعضی از ما تا همین دوره‌ی نوجوانی چیزی به جز برنج اماج۱ نخورده بودیم و پاهایمان کمی خمیده بود و بعضی از ما چهارده سال بیشتر نداشتیم و هنوز بچه به حساب می‌آمدیم. بعضی از ما از شهر می‌آمدیم و لباس‌های شیک شهری پوشیده بودیم، اما خیلی از ما از روستا می‌آمدیم و در کشتی همان کیمونوهای قدیمی‌ای به تن‌مان بود که چندین سال بود می‌پوشیدیم _ کیمونوهای رنگ‌ورورفته‌ی خواهرِ بزرگ‌مان که بارها و بارها وصله خورده و رنگ شده بود. بعضی از ما از کوهستان می‌آمدیم و پیش از آن هرگز دریا را ندیده بودیم، به جز در عکس‌ها؛ پدر بعضی از ما ماهیگیر بود و در تمام عمر دوروبر آب زندگی کرده بودیم. شاید ما برادر یا پدری را در دریا از دست داده بودیم، یا نامزدمان را؛ یا شاید کسی که دوستش داشتیم، صبح یک روز غم‌انگیز خود را به آب انداخته و به دوردست‌ها شنا کرده و رفته بود و حالا هم نوبت ما بود که برویم.

 

اولین کاری که در کشتی انجام دادیم _ پیش از آنکه تصمیم بگیریم از چه

 

__________________________

۱. غذایی که از مخلوط برنج و اماج یا جوشیر _ آرد جو با شیر یا آب _ تهیه شده باشد.

 


 

بودا در اتاق زیر شیروانی

نویسنده: جولی اُتْسْکا

مترجم: فریده اشرفی

ناشر: مروارید

نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۵

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۵
نیلو فر

از تلاش برای برگرداندن دختر دست برداشته بود.

او فقط وقتی خودش می‌خواست، بر می‌گشت؛ در رؤیاها و خواب‌ها و آشناپنداری‌های درهم‌شکسته.

مثلاً وقتی پسر به‌سمت محل کارش رانندگی می‌کرد، یکهو چشمش می‌افتاد به دختری با موهای قرمز که کنار خیابان ایستاده. برای لحظه‌ای نفس‌گیر، می‌توانست قسم بخورد که خودِ خودش است.

بعد متوجه می‌شد که موهای این دختر بیش‌تر طلایی‌ست تا قرمز... و سیگاری روشن کرده... و تازه تی‌شرت سکس‌پیستولز۱ را هم پوشیده.

النور از سکس‌پیستولز متنفر بود.

النور...

پشت سرش بود، تا لحظه‌ای که سرش را بر می‌گرداند. کنارش دراز کشیده بود، تا لحظه‌ای که از خواب بیدار می‌شد. باعث می‌شد دیگران خسته‌کننده‌تر و بی‌روح‌تر به نظر برسند، و هیچ‌کس به اندازه‌ی کافی خوب نباشد.

النور همه‌چیز را خراب می‌کرد.

النور رفته بود.

و او از برگرداندن‌اش دست برداشته بود

 

___________________________________________

 

اِلِنور و پارک

نویسنده: رِینبو راوِل

مترجم: سمانه پرهیزکاری

ناشر: میلکان

نوبت چاپ: دوازدهم، ۱۳۹۷

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۵
نیلو فر

یک



رود سلینس۱ در چند مایلی جنوب سُلِداد۲ پای تپه می‌پیچد و جریانش کندی می‌گیرد. آبی سبز و عمیق. آبش گرم هم هست، زیرا پیش از آن‌که پای تپه به آبگیری باریک برسد مسافتی را برق‌زنان زیر آفتاب بر ریگ‌های زرد طی کرده است. یک ساحل آبگیر سربالاست، تپه‌ای زرینه‌رنگ، که خم پشته‌ی آن به جانب کوه سنگی بلندِ گبیلن۳ سر بر می‌کشد، اما کناره‌ی دیگرش، در جانب دره، حاشیه‌ای پر درخت است. درخت‌های بید سبز و شاداب، که هر سال بهار خاشاک سیل‌آورد زمستانی به شاخه‌های زیرین آن‌ها بند می‌شود و نیز درختان افرا، که شاخه‌های سفید و پر خط و خال خوابیده‌شان بر سر آبگیر طاق می‌زنند. بر ساحل شنی آن، زیر درخت‌ها، برگ بستری ضخیم گسترده است و چنان پوک و سبک، که اگر مارمولکی


1. Salinas

۲. Soledad: اسم این شهر مثل اسم بیش‌تر شهرهای کالیفرنیا یادگار زمان ورود و تسلط اسپانیان است و معنی آن «تنهایی یا دورافتادگی» است.

3. Gabilan




موش‌ها و آدم‌ها
نویسنده: جان استاین‌بک
مترجم: سروش حبیبی
ناشر: ماهی
نوبت چاپ: دوم، ویرایش جدید، ۱۳۹۲


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۱
نیلو فر

آدم‌ها

مارتا      زنی درشت‌اندام، پر شر و شور، پنجاه و دوساله، که ظاهراً کمتر می‌زند. تنومند است، اما گوشتالو نیست.

جورج     شوهرش، چهل و شش ساله، لاغر اندام، مویش رو به خاکستری گذاشته

هانی       دختری ریزنقش و بلوند، بیست و شش ساله، کمابیش زشت

نیک        شوهرش، سی‌ساله، بلوند، خوش‌اندام، خوش‌چهره



صحنه

اتاق نشیمنِ خانه‌ای در محوطهء کالج کوچکی در نیوانگلند.



پردهء اوّل
(تفریح و بازی)


صحنه تاریک است. چیزی به در ورودی می‌خورد. صدای خندهء مارتا شنیده می‌شود. در باز می‌شود، چراغ‌ها روشن می‌شوند. مارتا وارد می‌شود، جورج پشت سرش تو می‌آید.

مارتا: یا عیسی... .
جورج: ... هیس ...!
مارتا: ... یا عیسی مسیح ... .
جورج: به خاطر خدا، مارتا، الان ساعت دوئه ... .
مارتا: ول کن، جورج!
جورج: خوب، معذرت می‌خوام، ولی آخه ... .
مارتا: چقدر خنگی! چقدر تو خنگی!
جورج: دیروقته، می‌فهمی؟ دیروقته!
مارتا (دور و برش را توی اتاق نگاه می‌کند. به تقلید از بِت



نمایشنامه‌ی «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟»
نویسنده: ادوارد آلبی
مترجم: سیامک گلشیری
نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۹۶
ناشر: مروارید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۰
نیلو فر

یک



۱

سال ۱۹۰۲، در نیوروشل نیویورک، پدر روی تاج سربالایی خیابان برادویو یک خانه ساخت. خانهء سه مرتبه‌ای بود از قلوه‌سنگ قهوه‌ای، با چند اتاق خواب و پنجره‌های شاه‌نشین و یک ایوان توری‌دار. پنجره‌ها سایبان راه راه داشت. خانواده در یک روز آفتابی اول تابستان به‌این خانهء بزرگ وارد شد و تا چند سال بعد از آن به‌نظر می‌آمد که ایام عمر همه به خوبی و خوشی خواهد گذشت. بیشتر درآمد پدر از ساختن پرچم و پارچهء شعارنویسی و سایر وسائل میهن‌پرستی، از جمله ترقه و فشفشهء آتش‌بازی، تأمین می‌شد. در اوایل دههء ۱۹۰۰ میهن‌پرستی جزو احساسات پردرآمد محسوب می‌شد. تئودور روزولت رئیس جمهوری بود. انبوه مردم به‌رسم روز برای رژه و کنسرت‌های عمومی و ماهی سرخ کرده و پیک‌نیک سیاسی و گردش دسته جمعی به بیرون شهر می‌رفتند، یا آن که برای تماشای نمایشنامه‌های کمدی و اپرا و رقص به تالارها می‌ریختند. انگار هیچ تفریحی نبود که انبوه مردم در آن شرکت نکنند. قطار و کشتی بخار و واگون بود که مردم را به این‌جا و آن‌جا می‌کشید. رسم این جور بود، و مردم این جور زندگی می‌کردند. زن‌ها چاق‌تر از مردها بودند. با چترهای آفتابی در مراسم حضور می‌یافتند. تابستان همه سفید می‌پوشیدند. راکت‌های تنیس یقور بود وطبق راکت‌ها بیضی شکل بود. غش کردن سکسی بسیار رایج بود. سیاه پوست وجود نداشت. مهاجر وجود نداشت. یک‌شنبه بعد از ظهر، بعد از ناهار پدر و مادر به‌اتاق خواب می‌رفتند و در اتاق را پشت سرشان



رَگتایم
نویسنده: ای.ال.دکتروف
مترجم: نجف دریابندری
ناشر: خوارزمی
نوبت چاپ: سوم، ۱۳۸۵


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۰
نیلو فر

بخش اول





۱

تویوتای کرایه‌ای که سناتور آن‌قدر بی‌حوصله پشت فرمانش بود در جاده‌ی خاکی بی‌نام سرعت گرفته بود و سرپیچ‌ها با لغزش و وِژوِژ سرگیجه‌آوری می‌پیچید و بعد، بی‌هیچ علامت اخطاری، معلوم نیست چه‌طور از جاده منحرف شد و در آبِ سیاهِ روان افتاد و یک‌بر از سمت بغل دست راننده به سرعت فرو رفت.
دارم می‌میرم؟ این‌جوری؟



سیاهاب
نویسنده: جویس کرول اوتس
مترجم: مهدی غبرایی
ناشر: افق
نوبت چاپ: دوم، ۱۳۸۷
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

سال ۱۶۶۴

 

 





مادرم نگفت که می­آیند. بعداْ اشاره کرد که نمی خواسته عصبی به نظر برسم. تعجب کردم، آخر فکر می­کردم مرا بهتر می­شناسد. غریبه ها معتقد بودند من آدم آرامی هستم. نوزاد که بودم گریه نمی­کردم. فقط مادرم متوجه آروارهء به­هم فشرده و گشادگی چشمان بیش از حد درشتم می­شد.

در آشپزخانه مشغول خُرد کردنِ سبزیجات بودم که صداها را از جلو درِ خانه شنیدم صدای زن، به صافی سطح برنج، و صدای مرد بم و خفه، همانند تختهء میزی که رویش مشغول کار بودم. از آن نوع صداهایی بود که به ندرت در خانهء ما شنیده می شد. می­توانستم قالی­های گرانبها، کتابهای قیمتی، مروارید و پوست خز را در صدایشان بشنوم.

خوشحال شدم که پیشتر، جلو پله های ورودی را حسابی ساییده بودم.




دختری با گوشوارهء مروارید

نویسنده: تریسی شوالیه

مترجم: گلی امامی

ناشر: چشمه

نوبت چاپ: هشتم، بهار ۱۳۹۶


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۷ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر