۱
آرزو به زانتیای سفید نگاه کرد که میخواست جلو لبنیاتفروشی پارک کند. زیر لب گفت «شرط میبندم گند بزنی، پسر جان.» و آرنج روی لبهی پنجره و دست رو فرمان منتظر ماند.
رانندهی ریشبزی رفت جلو، آمد عقب، رفت جلو، آمد عقب و از خیر جاپارک گذشت.
آرزو زد دنده عقب، دست گذاشت روی پشتیِ صندلی بغل و به پشتِ سر نگاه کرد. جوان ریشبزی داشت نگاه میکرد. مردی دم در لبنیاتی کیک و شیرکاکائو میخورد و نگاه میکرد. جیغ لاستیکها در آمد و رنو پارک شد.
مرد کیک و شیر به دست بلند گفت «بابا، دست فرمون.» و رو به رانندهی زانتیا داد زد «یاد بگیر، جوجه.»
پسر جوان شیشه را کشید پایین، گاز داد آمد رد شد و گفت «رنو توی قوطی کبریت هم پارک شده.»
آرزو پیاده شد. یک دستش کیف مستطیل سیاهی بود که دو سگکش
عادت میکنیم