برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

همه چیز از اون لحظه شروع شد. با باز کردن کتاب و خوندن اولین حروف و صفحه ی اولش.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

فصل اول


۱


آرتور در کتابخانه‌ء سمیناری۱ علوم الهی پیزا۲ نشسته بود و توده‌ای از مواعظ خطی را زیر و رو می‌کرد. یکی از شب‌های گرم ژوئن بود، پنجره‌ها کاملاً باز و کرکره‌ها برای خنکی هوا بسته بود.

کانن۳ مونتانلی۴، پدر روحانی و مدیر سمیناری، لحظه‌ای از نوشتن بازایستاد و نگاهی مهرآمیز به سری که با موهای سیاه بر اوراق خم شده بود انداخت: کارینو۵! نتوانستی پیدایش کنی؟ مهم نیست، باید آن را دوباره بنویسم؛ ممکن است پاره شده باشد و من بی‌جهت تو را این‌همه نگاه داشته‌ام.

صدای مونتانلی، نسبتاّ آرام اما عمیق و پرطنین بود، و چنان زنگ گوشنوازی داشت که گیرایی خاصی به کلامش می‌بخشید. صدایش همچون صدای سخنرانی مادرزاد، تا حدّ امکان غنی از تحریر بود و هرگاه که با آرتور سخن می‌گفت، لحنی نوازشگرانه داشت.

_نه، پدر۶، باید پیدایش کنم؛ مطمئنم که آن را همین‌جا گذارده‌اید؛ شما دیگر نمی‌توانید عین آن را بنویسید.

_________________________________

۱. آموزشگاه طلاب.

۲. یکی از شهرهای قدیمی ایتالیا.

۳. کسی که مراسم مذهبی را رهبری می‌کند.

4. Montanelli

۵. در زبان ایتالیایی لقب پسری است که بسیار عزیز است.

۶. مراد، پدر روحانی است.




خرمگس
نویسنده: اتل لیلیان وُینیچ
مترجم: خسرو همایون‌پور
نوبت چاپ: بیست و یکم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۰۰
نیلو فر

سپرده به زمین


طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه‌های تند پایین می‌رفت. بوی صابون از موهایش می‌ریخت. هوای مه شده‌ای دور سر پیرمرد می‌پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه‌هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلاً درد نمی‌کند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آنقدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعاً پیر شده است.

در آینه، گوشه‌ای از سفره صبحانه، کنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بی‌صدا در آینه می‌جوشید و با همین‌ها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم می‌شدند.

ملیحه گفت: ببین پنجره باز نباشه، می‌چای ها!

جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنی‌ش به تمام جمعه‌های زمستان. یکی از سیمهای برق زیر سیاهی پرنده‌ها، شکم کرده بود. پردهء اتاق ایستاده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک می‌سوخت.

طاهر کنار سفره نشست و رادیو را روشن کرد (... با یازده درجه زیر صفر، سردترین نقطه کشور)، استکان چای را برداشت. ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: «گوش کن، انگار بیرون خبری شده؟»

اتاق آنها، بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای




داستان کوتاه «سپرده به زمین»، اولین داستان از مجموعه‌داستان «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند»

نویسنده: بیژن نجدی
ناشر: مرکز
نوبت چاپ: بیست و سوم، ۱۳۹۴

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

پرده‌ی یکم

صحنه‌ی یکم

اتاق بازجویی پاسگاه پلیس. کاتوریان با چشمان بسته پشت میزی در وسط صحنه نشسته. توپولسکی و اِریِل وارد صحنه می‌شوند و روبه‌روی کاتوریان می‌نشینند. در دستان توپولسکی تعداد زیادی پرونده‌ی قطور به چشم می‌خورد.

توپولسکی      آقای کاتوریان، ایشون کاراگاه اِریِل هستن و من کاراگاه                                     توپولسکی... کی این‌طوری وِلت کرده رفته؟

کاتوریان         چطوری؟

                                  توپولسکی چشم‌بند را از چشمان کاتوریان باز می‌کند.

توپولسکی      کی این‌طوری وِلت کرده رفته؟

کاتوریان        ام، یه آقایی.

توپولسکی      چرا خودت درنیاوردیش؟ احمقانه‌س.

کاتوریان        فکر نمی‌کردم اجازه داشته باشم.

توپولسکی      احمقانه‌س.

کاتوریان        [مکث] بله.

توپولسکی      [مکث] داشتم می‌گفتم، ایشون کاراگاه اِریِل هستن و

                     من کاراگاه توپولسکی.

کاتوریان        راستش، می‌خوام مطلب مهمی بهتون بگم، من احترام

                     زیادی واسه‌ی شما و کارتون قائل‌ام و واقعاً خوشحال

                     می‌شم هر کمکی از دستم برمی‌آد انجام بدم.




نمایشنامه‌ی «مرد بالشی»
نویسنده: مارتین مک‌دونا
مترجم: زهرا جواهری
ناشر: افراز
نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۹۵

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

بخش اول





۱

تویوتای کرایه‌ای که سناتور آن‌قدر بی‌حوصله پشت فرمانش بود در جاده‌ی خاکی بی‌نام سرعت گرفته بود و سرپیچ‌ها با لغزش و وِژوِژ سرگیجه‌آوری می‌پیچید و بعد، بی‌هیچ علامت اخطاری، معلوم نیست چه‌طور از جاده منحرف شد و در آبِ سیاهِ روان افتاد و یک‌بر از سمت بغل دست راننده به سرعت فرو رفت.
دارم می‌میرم؟ این‌جوری؟



سیاهاب
نویسنده: جویس کرول اوتس
مترجم: مهدی غبرایی
ناشر: افق
نوبت چاپ: دوم، ۱۳۸۷
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر