برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

همه چیز از اون لحظه شروع شد. با باز کردن کتاب و خوندن اولین حروف و صفحه ی اولش.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

ملخ و جیرجیرک زنگوله‌دار


در حالی که در امتداد دیوار مسقف سفالی دانشگاه قدم می‌زدم، برگشتم به کناری و به مدرسه بالایی نزدیک شدم. پشت حصار چوبی سفیدرنگ مدرسه، از سمت انبوهِ تیره بوته‌ها زیر درختان گیلاس سیاه، صدای حشرات را توانستم بشنوم. در حالی که خیلی آرام قدم برمی‌داشتم، گوش می‌سپردم به صدای آن و به سختی می‌تونستم احساسم را با آن سهیم شوم، به سمت راست برگشتم طوری که پشتم به سمت زمین ورزش نباشد، وقتی به سمت چپ برگشتم حصار به سمت خاکریزی پوشیده از درختان پرتقال امتداد می‌یافت. در گوشه‌ای با شگفتی فریاد برآوردم از آنچه در پشت سرم دیدم، چشمانم برق زد، من با گام‌های آرام پا به فرار گذاشتم.

در انتهای خاکریز شاخه‌ای آویخته از فانوس‌های رنگارنگ قرار داشت. شاید مانند کسی که در یک فستیوال دهکده‌ای در




داستان کوتاه «ملخ و جیرجیرک زنگوله‌دار»
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
مترجم: سارا اقبالی
(از مجموعه‌ی کتاب‌های «هزار و یک آسنی»)
انتشارات سولار

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۸ ، ۱۱:۴۵
نیلو فر
۱  اگنس مرده است. داستانی او را کشت. از اگنس، جز این داستان چیزی برایم نمانده. شروع داستان برمی‌گردد به روزی در نه ماه پیش، که برای اولین‌بار در کتابخانه عمومی شیکاگو هم‌دیگر را دیدیم. وقتی با هم آشنا شدیم، هوا سرد بود. سرد مثل همیشه در این شهر، اما الان هوا سردتر است و برف می‌بارد. روی دریاچه میشیگان برف می‌بارد و باد تندی می‌وزد که زوزه‌اش حتی از شیشه‌های دو جداره پنجره‌های بزرگ هم رد می‌شود. برف می‌بارد، اما نمی‌نشیند، با باد می‌رود و هر جا که باد نباشد، می‌نشیند. چراغ را خاموش کرده‌ام و به بیرون نگاه می‌کنم، به رأس نورانی آسمان‌خراش‌ها، به پرچم آمریکا که در باد و در نور نورافکنی پیچ و تاب می‌خورد و به میدان خالیِ آن پایین‌دست که حتی در این ساعت، در دل شب هم چراغ‌های راهنمایی‌اش سبز و قرمز و قرمز و سبز می‌شوند، انگار که اتفاقی نیفتاده، انگار که نباید اتفاقی بیفتد.
با اگنس این‌جا زندگی می‌کردم، در این آپارتمان، مدتی کوتاه. این‌جا خانه‌مان بود، ولی حالا که اگنس رفته، آپارتمان برایم غریب




اگنس
نویسنده: پتر اشتام
مترجم: محمود حسینی زاد
ناشر: افق
نوبت چاپ: ششم، ۱۳۹۳

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

۱

نور آفتاب اصلاً درون این مغازه‌ی کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجره‌ی مغازه، سمت چپِ درِ ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیره‌ی در آویزان بود.

نور لامپ‌های مهتابیِ سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچه‌ای می‌رفت که در کالسکه‌ای خاکستری بود.

«آه! داره می‌خنده.»

مغازه‌دار، زن جوان‌تری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حساب‌هایش را بررسی می‌کرد، بااعتراض گفت «پسر من می‌خنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک درمی‌آره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟»

بعد دوباره سر حساب‌وکتابش برگشت، ولی پیرزن همچنان دور کالسکه‌ی بچه می‌چرخید. قدم‌های ناشیانه و عصایش او را مضحک جلوه می‌داد. چشمانش آب‌مروارید داشت، ولی آن چشم‌های تیره و غمگین و مُرده‌وار به آن‌چه دیده بود یقین داشتند.

«ولی انگاری داشت می‌خندید.»

مادر بچه که روی پیشخان خم شده بود، گفت «من که شاخ در می‌آرم اگه همچین چیزی ببینم. سابقه نداشته تو خونواده‌ی تواچ کسی لبخند بزنه.»




مغازه‌ی خودکشی
نویسنده: ژان تولی
مترجم: احسان کرم‌ویسی
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: چهاردهم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر
آوریل
جلو شومینه، تلفن دم دستم است. سمت راست، دری که به سالن و راهرو باز می‌شود؛ و در انتهای راهرو، در ورودی. او ممکن است یکراست بیاید و زنگ ورودی را بزند. «کی است؟» و بگوید «منم.» و یا به محض ورود به دایرهء ترانزیت تلفن بکند: «من برگشته‌ام، و حالا برای انجام برخی تشریفات در هتل لوتسیا هستم.» از علائمی هم که نشانهء ورودش باشد خبری نیست. ممکن است تلفن کند، یا سرزده برسد. احتمال همین چیزها می‌رود. به هر جهت می‌آید. او یک مورد استثناء نیست. دلیل خاصی وجود ندارد که نیاید، برای آمدنش هم همینطور. امکان آمدنش هست. زنگ خواهد زد. «کی است؟». «منم.» چیزهای دیگری هم در همین زمینه یقیناً پیش می‌آید. آنها حالا از منطقهء راین۱ گذشته‌اند. خط جبههء آورانش۲ سرانجام در هم شکسته شد. آنها بالاخره عقب‌نشینی کردند. من توانستم تا پایان جنگ زنده بمانم. باید توجه داشته باشم که: بازگشت او چیز چندان شگفت‌آوری نخواهد بود؛ یک امر عادی است. خیلی باید مواظب بود تا از این موضوع یک واقعهء شگفتی‌آور ساخته نشود. شگفتی دور از انتظار است. باید منطقی باشیم. چشم به راه روبر «ل» هستم که باید برگردد.

تلفن زنگ می‌زند. «الو، الو، تازه چه خبر دارید؟» نباید فراموش کنم که تلفن به درد این‌جور کارها هم می‌خورد. قطع نکردن، جواب دادن. بی‌آنکه شکوه‌ای کنم و بگویم راحتم بگذارند. «هیچ خبری؟» «هیچ.» «هیچ نشانی؟» «هیچ.» «آیا



1. Rhin            2. Avranches




درد
نویسنده: مارگریت دوراس
مترجم: قاسم روبین
ناشر: نیلوفر
نوبت چاپ: ششم


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۳:۰۰
نیلو فر

دو هزار و سیصد و چهل و دو روز از مرگ ژه۱ گذشته بود که لبخند زد. نخست، هیچ‌کس این لبخند را نمی‌دید. بر سر آنچه هیچ‌کس نمی‌بیند، چه می‌آید؟ رشد می‌کند.

هر چیزی که رشد می‌کند، در ناپیدا رشد می‌کند و با گذشت زمان، قدرت بیش‌تر و فضای بیش‌تری می‌گیرد.

پس، لبخند ژه که دو هزار و سیصد و چهل‌ودو روز پیش در دریاچهء سن سیکست۲  در ایزر۳  غرق شده بود، تشعشع روزافزونی یافت.

ژه گاه تا سطح آب بالا می‌آمد و بعضی وقت‌ها تا عمق دریاچه فرو می‌رفت؛ از دو هزار و سیصد و چهل‌ودو روز پیش، دست‌نخورده، صحیح و سالم. بی‌اثری از خستگی در صورت و جسمش و لکه‌ای روی پیراهنش؛ پیراهنی بلند از پارچهء نخی قرمز، رنگ محبوب ژه، زمانی که در روستای سن سیکست به مدرسه می‌رفت.

دریاچهء سن سیکست در تابستان هم خیلی تیره است. دریاچهء سن سیکست از بی‌زیانی و پاکی تابستان‌ها بی‌خبر است. آبی است که نور را در خود نگه می‌دارد. آبی سبزرنگ و به خصوص سیاه که روشنایی را در


_______________________________________

1. Geai                                2. Saint _ Sixte

3. Isère



ژه
نویسنده: کریستین بوبَن
مترجم: فرزین گازرانی
ناشر: ثالث
نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۲

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۸ ، ۰۱:۴۰
نیلو فر