برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

همه چیز از اون لحظه شروع شد. با باز کردن کتاب و خوندن اولین حروف و صفحه ی اولش.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۶۵ مطلب با موضوع «ادبیات داستانی» ثبت شده است

۱

اینجا چین کمونیست است. من کشور چین را ندیده ام ولی فکر می کنم باید جایی مثل محلهء ما باشد. نه، در واقع محلهء ما مثل چین است؛ پر از آدم.

می­گویند در خیابان های چین هیچ حیوانی دیده نمی شود. هر جا نگاه کنی فقط آدم می بینی. با این حساب محلهء ما کمی بهتر از چین است چون یک گربهء هرزه داریم که روی هرّهء ایوان می نشیند و همسایه طبقهء سوم هم از قرار، طوطی نگه می دارد. یک مغازه­ی پرنده فروشی هم سرِ خیابان داریم.

به این خانه که آمدیم تصمیم گرفتم این جا را دوست داشته باشم. بدون این تصمیم، ممکن بود دوست داشتن هیچ وقت به سراغم نیاید. سر و صدا زیاد بود و روز اول انگار برای آشناتر شدن ما با محیط، آقای هاشمی دختر چهارده ساله اش را زیر شلاق گرفت و فحش هایی که معجونی از چند زبان بود، مثل سنگریزه هایی توی حیاط خلوت ما ریخت.

مامان می­گوید محلهء شما مثل صندوق خانه است؛ همه چیز در آن پیدا می شود. راست می­گوید. خیابان ما پر از نعمت است. چند تا نانوایی و صد تا بقالی که اولش مانده بودم از کدامشان خرید کنم که به آن دیگری برنخورد. سبزی فروشی و میوه فروشی آن­قدر زیاد است که به همه می رسد.


پرنده­ی من

نویسنده: فریبا وفی

نشر مرکز

چاپ هفدهم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۷ ، ۰۲:۱۹
نیلو فر

عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است.

عشق به وطن، ضرورت است، نه حادثه.

عشقِ به خدا ترکیبی­ست از ضرورت و حادثه.


فصل اوّل

...


پیش از آن

واقعه ی بزرگ


عاشق، زمزمه می­کند، فریاد نمی کشد.

***

بانوی گُل به گونه­انداخته، با لهجه ی شیرینش گفت: باید تخیّل کنیم که در مِه راه می رویم؛ در مِهی بسیار فشرده و سپید. تمامِ عُمر در مِه. در کنار هم، من و تو، مِه را می پیماییم _ آرام، و به زمزمه با هم سخن می­گوییم.

در یک مِه نَوَردیِ طولانی، هیچ چیز به وضوحِ کامل نخواهد رسید؛ و به محض آنکه چیزی را آشکارا ببینیم _ مثلاً چراغ های یک اتوبوسِ زندان را _ آن چیز از کنار ما رَد خواهد شد، یا ما از پهلویش خواهیم گذشت. اگر سر بگردانیم هم _ با بُغض و نفرت _ فقط برای آنی میله­های پنجره ی اتوبوس را خواهیم دید و یک جُفت چشم را، و باز مِهِ سپیدِ فشرده ی مسلّط را. بگذار خشخاش، شقایقِ تیغ نخورده بماند، و شک کنیم در اینکه اصلاً اتوبوسی در کاراست، و میله هایی، و چشم­هایی آنگونه سرشار از خاکستر، و پَرَنده وش.

مِه اگر آن­طور که من تخیّل می­کنم باشد، دیگر از نگاه­های چرکین، قلب های کِدِر، و رفتارهایی که آنها را «رذیلانه» می نامیم، گِلِه مند نخواهیم شد. خائنانِ به خاک_ همان ها که زمینِ خدا را آلوده می کنند _در مِه، گرچه وَهمی امّا قدری زیبا و تحمّل پذیر خواهند شد. حتّی شِبه روشنفکران، در

...


یک عاشقانه ی آرام

نویسنده: نادر ابراهیمی

انتشارات روزبهان

چاپ بیستم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۷ ، ۰۰:۳۱
نیلو فر

بخش یکم

سبکی و سنگینی


بازگشت ابدی، اندیشه ای اسرارآمیز است و «نیچه» با این اندیشه بسیاری از فیلسوفان را متحیر ساخته است: باید تصور کرد که یک روز همه چیز، همان­طور که پیش از این بوده، تکرار می­شود و این تکرار همچنان تا بی­نهایت ادامه خواهد یافت! معنای این اسطوره ی نامعقول چیست؟

خلاف اسطوره­ی بازگشت ابدی این است: زندگی که به یکباره و برای همیشه تمام می­شود و باز نخواهد گشت، شباهت به سایه دارد، فاقد وزن است و از هم اکنون آن را باید پایان یافته دانست؛ و هرچند موحش، هر چند زیبا و هر چند باشکوه باشد، این زیبایی، این دهشت و شکوه هیچ معنایی ندارد. این­ها در خور اعتنا نیست، همان­طور که جنگ میان دو سرزمین آفریقایی در قرن چهاردهم، هیچ چیز را در دنیا تغییر نداده است، هر چند در این جنگ سی­هزار سیاه پوست با رنج و مصیبت وصفناپذیری هلاک شده باشند.

اما اگر این جنگ میان دو سرزمین آفریقایی به دفعات بی­شمار در حالت بازگشت ابدی تکرار شود، چیزی در آن تغییر خواهد یافت؟

آری، مسلماً: در این صورت جنگ، صخره ای پابرجا خواهد شد و حماقتی بدون گذشت. اگر انقلاب فرانسه می­بایست به گونه ای ابدی تکرار شود، تاریخ فرانسه کمتر به «ربسپیر» مغرور بود. اما چون این تاریخ از چیزی سخن می­گوید که دیگر تکرارشدنی نیست، «سالهای خونین» فقط در کلمات، نظریات و مباحث خلاصه می شود؛ این سال ها از کاه

...


بار هستی

نویسنده: میلان کوندِرا

مترجم: دکتر پرویز همایون­پور

نشر قطره

چاپ بیست و ششم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۷ ، ۲۱:۱۲
نیلو فر

آنان که هنوز از او خبر نگرفته اند، خواهند دید؛

و آنان که هنوز نشنیده اند، خواهند دانست.


۱


وقتی به بن رسیدم، هوا تاریک شده بود. به خودم فشار آوردم نگذارم ورودم به ترتیبی بگذرد که در عرض پنج سال خانه به دوشی می گذشت و شکلی خودکار به خود گرفته بود: پله های ایستگاه پایین، پله های ایستگاه بالا، کیف سفری به کنار، بلیت قطار از جیب پالتو بیرون، کیف زیر بغل، دادن بلیت، رفتن به طرف روزنامه فروش، خرید روزنامه های عصر، خروج از ایستگاه و اشاره به یک تاکسی.

پنج سال تمام تقریباً هر روز از جایی حرکت کرده ام و به جایی رسیده ام، صبح ها پله های ایستگاه راه آهن را بالا و پایین رفته ام و بعدازظهرها پله های ایستگاه راه آهن را پایین و بالا رفته ام، تاکسی صدا زده ام، در جیب کتم دنبال پول برای راننده ی تاکسی گشته ام، روزنامه های عصر را از دکه ها خریده ام و در گوشه ای از ضمیرم از بی تفاوتی حساب شده ی این ترتیب خودکار کیف کرده ام. از وقتی ماری مرا ترک کرد تا با این مرتیکه ی کاتولیک، تسوپفنر عروسی کند، گذران این برنامه مکانیکی تر شده است، بدون اینکه ذره ای از بی تفاوتی اش کاسته شود. برای اندازه گیری فاصله ی میان ایستگاه تا هتل، از هتل تا ایستگاه مقیاسی وجود دارد؛ تاکسی متر. دو مارک، سه مارک، چهار مارک و پنجاه، دورتر از ایستگاه راه آهن. از وقتی ماری رفته است، گاه به گاه دچار سردرگمی می شوم، ایستگاه راه آهن و هتل

...


عقاید یک دلقک

نویسنده: هاینریش بل (Heinrich Boll)

مترجم: شریف لنکرانی

ناشر: موسسه ی انتشارات امیرکبیر

چاپ دهم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۰
نیلو فر
آندریاس آوه ناریوس به من گفت: «تو این جوری نبودی عباس! باور نمی کنم که این تو باشی.»
در راهبندان مرکز شهر گیر افتاده بودیم. آن هم در برلین که هیچوقت راهبندان ندارد، همه چیز متوقف شده بود. بعد دیگر نه ماشین ها پیش می رفتند، نه آندریاس حرفی می زد، و نه صدای خرخر بخاری می برید. فقط سرما بیداد می کرد، و من منتظر بودم راه باز شود فرار کنم؛ از خودم، از شغلی که دارم، از راهبندان. یکی دوبار خواستم خلاف کنم و همه ی مسیر را برگردم، اما نمی دانم چرا از آندریاس خجالت می کشیدم.
سرتاسر خیابان قرق بود. سر هر چهارراه یک ماشین اریب گذاشته بودند و دو زن پلیس پشت به خیل ماشین ها حالت آماده باش گرفته بودند تا آن کس که می آید یا می رود، زودتر گورش را گم کند. چند پلیس موتورسوار هم به حالت نیم خیز، آماده بودند که با هر اتفاقی یکباره از جا کنده شوند.
آندریاس گفت: «لابد یک دیکتاتور آمده، یا دارد می رود! تو چرا دور نمی زنی؟»

...


تماماً مخصوص
نویسنده: عباس معروفی
چاپ یکم، پاییز 1389
چاپ پنجم،ورژن جدید چاپ یکم، پاییز 1392
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۸
نیلو فر