برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

همه چیز از اون لحظه شروع شد. با باز کردن کتاب و خوندن اولین حروف و صفحه ی اولش.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عباس معروفی» ثبت شده است

موومان یکم

۱






۱

دود ملایمی زیر طاق­های ضربی و گنبدی کاروانسرای آجیل­فروش­ها لمبر می خورد و از دهانهء جلوخان بیرون می­زد. ته کاروانسرا چند باربر در یک پیت حلبی چوب می­سوزاندند و گاه اگر جرئت می­کردند که دستشان را از زیر پتو بیرون بیاورند تخمه هم می­شکستند. پشت سرشان در جایی مثل دخمه سه نفر در پاتیل­های بزرگ تخمه بو می­دادند. دود و بخار به هم می­آمیخت، و برف بند آمده بود.

همه­ی چراغ­ها و حتی زنبوری­ها روشن بود، و کاروانسرا از دور به دهکده ای در مه شبیه بود. سمت راست دالان در حجرهء «خشکبار معتبر» دو مرد به گرمای چراغ زنبوری روی میز دل داده بودند. پشت میز «اورهان اورخانی» نشسته بود و کنارش «ایاز پاسبان».

ایاز پاسبان پنجشنبه ها به حجره می آمد، روی صندلی بزرگی می­نشست و پاهایش را می­گذاشت روی چهارپایهء کوچک. عرق پیشانی­اش را پاک می­کرد_چه تابستان و چه زمستان_ و اگر صندلی بزرگ دم دست نبود روی یک گونی تخمه می­نشست. میگفت: «من با این هیکل گنده چه جوری روی صندلی کوچک بنشینم، هان؟»



سمفونی مردگان

نویسنده: عباس معروفی

ناشر: گردون

نوبت چاپ: پانزدهم، ۱۳۸۹

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۷ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر
آندریاس آوه ناریوس به من گفت: «تو این جوری نبودی عباس! باور نمی کنم که این تو باشی.»
در راهبندان مرکز شهر گیر افتاده بودیم. آن هم در برلین که هیچوقت راهبندان ندارد، همه چیز متوقف شده بود. بعد دیگر نه ماشین ها پیش می رفتند، نه آندریاس حرفی می زد، و نه صدای خرخر بخاری می برید. فقط سرما بیداد می کرد، و من منتظر بودم راه باز شود فرار کنم؛ از خودم، از شغلی که دارم، از راهبندان. یکی دوبار خواستم خلاف کنم و همه ی مسیر را برگردم، اما نمی دانم چرا از آندریاس خجالت می کشیدم.
سرتاسر خیابان قرق بود. سر هر چهارراه یک ماشین اریب گذاشته بودند و دو زن پلیس پشت به خیل ماشین ها حالت آماده باش گرفته بودند تا آن کس که می آید یا می رود، زودتر گورش را گم کند. چند پلیس موتورسوار هم به حالت نیم خیز، آماده بودند که با هر اتفاقی یکباره از جا کنده شوند.
آندریاس گفت: «لابد یک دیکتاتور آمده، یا دارد می رود! تو چرا دور نمی زنی؟»

...


تماماً مخصوص
نویسنده: عباس معروفی
چاپ یکم، پاییز 1389
چاپ پنجم،ورژن جدید چاپ یکم، پاییز 1392
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۸
نیلو فر