بخش اول
ژرمینال
بخش اول
فصل اول
ما در پنج مایلی پشت جبهه در حال استراحت هستیم. از دیروز به ما راحتباش دادهاند و حالا شکمهامان تا خرخره از گوشت گاو و لوبیا پخته پر است. حسابی سیر و مستیم. هرکس یک یقلاوی پرخوراک هم برای شام شب پس دست گذاشته. تازه اینها همه هیچ به هر کدام از ما دو جیره سوسیس و نان سربازی رسیده است که خودش آدم را حسابی روبهراه میکند. مدتها بود چنین بساطی به خودمان ندیده بودیم. آشپز موقرمز گروهان پشت سر هم به ما التماس میکند که بیشتر بخوریم. او به هرکس که از جلوش رد میشود با ملاقه اشاره میکند که «بیا جلو» و آنوقت مقداری خوراک توی ظرف او خالی میکند. با این حال مات و مبهوت مانده که چطور پاتیل را به موقع برای درست کردن قهوه خالی کند. «تادن» و «مولر» هر کدام یک لگن گیر آورده و تا میشد خوراک جا کردهاند و پس دست گذاشتهاند. تادن از روی شکمپرستی هول میزند و مولر از روی احتیاط. اما تادن این همه خوراک را چطور میخواهد توی شکمش جا دهد خودش یکجور چشمبندی است. چونکه او از لاغری دست عنکبوت را از پشت بسته و دندههایش مثل دندههای شنکش بیرون زده است.
در دشت به دنیا آمدم و غیر از آن چیزی نمیشناسم. برایم تعریف کردهاندکه، در حدود دوسالگی، خودم را نزدیک پنجره کشاندم تا تماشا کنم. آن فضای ساختهشده از بتون سیاه که لایهء ضخیمی از قیر آن را پوشانده بود، با آن روشنیهای قرمزش که به دیوار میافتاد، ظاهراً در من اثر گذاشت. بااینهمه، میگویند که من بدون هیچ عکسالعملی به آن نگاه کردم و بعد مثل یک خوابگرد از پنجره دور شدم: با چشمهای بسته.
ما در مربع ۸۳۷_ ۳۳۳_ ۴ شرق زندگی میکنیم. مربعها، با مرزهایی از خطوط زرد که زمین سیاهرنگ را تقسیم میکنند، ده کیلومتر مربع مساحت دارند. پس ما زیر چراغهایی که به فاصلههای پنج متری در زمین قرار دارند، جای کافی برای گردش داریم. نورهای این چراغها روی هم افتادهاند تا در مربع ۸۳۷_۳۳۳_۴ شرق کوچکترین گوشهای تاریک نماند، زیرا چنانکه همه میدانند، بدی در تاریکی خفته است.
ما یک خانهء معمولی داریم با دیوارهای شفاف، تا چهار نفر ساکنان آن هیچگاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند. بهاین ترتیب تنهایی مغلوب میشود، زیرا چنانکه همه میدانند بدی در تنهایی خفته است.
هزار درنا
کیکوجی1 دیرتر از آنچه باید، رسیده بود. با این حال، حتا وقتی به کاماکورا2 و معبد اِنگاکوجی3 رسید، هنوز نتوانسته بود تصمیم بگیرد که به مراسم مقدس نوشیدن چای برود یا نه.
هر وقت کوریموتو چیکاکو4 در کلبهای در اندرونی معبد انگاکوجی مراسم مقدس نوشیدن چای را برگزار میکرد، دعوتنامهای هم به دست او میرسید. هر چند از وقتی پدرش مرده بود یک بار هم در این مراسم شرکت نکرده بود؛ چرا که احساس میکرد ارسال این دعوتنامهها بیشتر از سر قدردانی از پدرش و به نوعی یادبود و تجلیل از خاطرهی اوست.
اما این بار دعوتنامه چیزی بیشتر از همیشه داشت؛ کوریموتو چیکاکو در یادداشتی نوشته بود که قصد دارد کیکوجی را با خانم جوانی که آداب مراسم چای را از او میآموخت آشنا کند.
کیکوجی وقتی یادداشت را خواند، ناخودآگاه یاد ماهگرفتگی چیکاکو افتاد. زمانی که هشت یا نه سال داشت و برای اولین بار همراه پدرش به دیدن چیکاکو رفته بود. او را در آشپزخانه دیده بودند. کیمونویش باز بود و با قیچی کوچکی مشغول چیدن موهای روی
۱
با خارجیها هرگز صحبت مکن
غروب یک روز گرم بهاری بود و دو مرد در پاتریارک پاندز۱ دیده می شدند.اولی چهل سالی داشت؛ لباس تابستانی خاکستریرنگی پوشیده بود، کوتاه قد بود و مو مشکی، پروار بود و کم مو. لبهء شاپوی نونوارش را به دست داشت و صورت دو تیغه کرده اش را عینکِ دسته شاخی تیره ای، با ابعاد غیرطبیعی، زینت می داد. دیگری مردی بود جوان، چهارشانه، با موهای فرفری قرمز و کلاه چهارخانه ای که تا پشت گردنش پایین آمده بود؛ بلوز پیچازی و شلوار سفید چروکیده و کفشهای کتانی مشکی پوشیده بود.
اولی کسی نبود جز میخائیل الکساندرویچ برلیوز (Mikhail Alexandrovich Berlioz) سردبیر یکی از مجلات وزین ادبی و رئیس کمیتهء مدیریت یکی از مهمترین محافل ادبی مسکو، که اختصاراً ماسولیت (MASSOLIT) نام داشت. جوان همراه او شاعری بود به نام ایوان نیکولاییچ پونیریف (Ivan Nikolayich Poniryov) که بیشتر با نام مستعار بزدومنی شناخته میشد.
وقتی دو نویسنده به سایهء درختان تازه سبز شدهء زیزفون رسیدند، به طرف دکهای چوبی پیچیدند که رنگهایی زنده و شاد داشت و بر آن علامتی آویزان بود. روی علامت نوشته بود: «آبجو، آبهای معدنی».
۱) Potriarch Ponds. «پاتریارک» به معنی پدرسالار و «پاندز» به معنی برکه و استخر و مرداب است. در ترجمهء فرانسه از کلماتی استفاده شده که معنای آن دقیقاً همان «مرداب پدرسالار» است._م.
مرشد و مارگریتا
نویسنده: میخائیل بولگاکف
مترجم: عباس میلانی
نوبت چاپ: شانزدهم، ۱۳۹۴
ناشر: نشر نو
بخش ۱
چهره
۱
۱. Health club: جایی برای فعالیتهای ورزشی_بهداشتی که شامل استخر، وسایل ورزشی، سونا و غیره است.
جاودانگی
نویسنده: میلان کوندِرا
مترجم: حسین کاظم یزدی
نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۷
ناشر: نیکو نشربخش نخست
۱
مشغول درس بودیم که ناگهان مدیر دبیرستان داخل کلاس شد. در پشت او دانشجوی تازهای ملبس به لباس طبقهء متوسط به اتفاق یکی از شاگردان که میز بزرگی حمل میکرد مشاهده میشدند. دانشجویانی که چرت می زدند، بیدار شدند و همه از جای برخاستند چنانچه گفتی به هنگام کار غافلگیر شده اند.
مدیر به ما اشاره کرد بنشینیم و سپس به دبیر روی آورد و گفت:
_آقای روژه، این شاگرد را به شما میسپرم، در کلاس پنجم مشغول تحصیل خواهد شد و هرگاه کار و اخلاقش رضایتبخش باشد، مطابق سن خودش به دستهء بزرگتران خواهد پیوست.
دانشجوی تازه، پشت در، در گوشه ای ایستاده بود بهطوری که به زحمت مشاهده میشد. وی پسربچهای روستایی بود که در حدود پانزده سال داشت و از لحاظ قامت از همهء ما بلندتر بود. فرق سرش را به خط مستقیم مانند یک آوازه خوان دهاتی باز کرده بود، قیافه ای معقول ولی بسیار ناراحت داشت. با آنکه شانه های پهنی نداشت کُتِ کتانیِ سبز رنگش با تکمههای سیاه، آستینش را اندکی میفشرد. از خلال سرآستین های برگشته اش مچ های سرخش که هویدا بود در حال عادی برهنه است مشاهده می شد. شلوار زرد رنگش که بند شلوار بیش از اندازه آن را کشیده بود پاهایش را با جورابهای آبیرنگ زیاده از حد نشان می داد. کفش های زمخت مملو از میخی به پا داشت که معلوم بود به طور سرسری واکس خورده است.
مادام بواری
نویسنده: گوستاو فلوبر
مترجم: مشفق همدانی
ناشر: امیرکبیر
نوبت چاپ: چهارم(ویراست جدید)، ۱۳۹۵۱
سوکورو تازاکی سال دومِ کالج که بود، از ژوئیه تا ژانویه به چیزی جز مُردن فکر نمی کرد. در این شش ماه، تولد بیست سالگیاش هم آمده و رفته بود. حالا دیگر مرد شده بود ولی این نقطهعطف خاص زندگی هم برایش معنایی نداشت. سوکورو خودکشی را طبیعیترین راهِ چاره می دید و هنوز هم درست نمی دانست چرا آن روزها این قدمِ آخر را برنداشته بود. گذشتن از مرز زندگی و مرگ، سختتر از این نبود که تخم مرغ خامِ لیزی را ته گلو بیندازد.
شاید هم خودکشی نکرده بود چون راه خوبی به فکرش نرسیده بود؛ راهی در خور حس نابِ عمیقی که به مرگ داشت. ولی این راه و آن راه چه فرقی میکرد؟ اگر دست اش به دری میرسید که یکراست رو به مرگ باز می شد، بیاینکه لحظهای فکر کند، بدونِ کمترین این پا و آنپاکردنی، هلش می داد و بازش میکرد، انگار که این هم کاری باشد از کارهای معمول زندگی. ولی در هر صورت، خوب یا بد، چنین دری دوروبرش ندیده بود.
سوکورو بارها به خودش می گفت همان روزها بایست می مُردم، آن وقت این دنیا دیگر این چیزی که اینجا و الان هست نبود. چه فکرِ جذاب دلفریبی! دنیای فعلی دیگر نبود و واقعیت هم دیگر واقعی نبود. صاف و سرراست، دیگر نه او در این دنیا وجود داشت، نه این دنیا برای او.
سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتاش
نویسنده: هاروکی موراکامی
مترجم: امیرمهدی حقیقت
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: نهم، زمستان ۱۳۹۶بخش اول
۱
در یکی از روزهای ماه اوت مردی ناپدید شد. فقط برای تعطیلات به کنار دریا رفته بود، تا فاصله ای که بیشتر از نصف روز با قطار طول نمی کشید، و دیگر خبری از او نشد. تحقیقات پلیس و چاپ آگهی در روزنامه ها هم هیچ کدام به جایی نرسید.
البته گم شدن آدمها چندان غیرعادی نیست. طبق آمار هر سال صدها مورد ناپدید شدن گزارش میشود. وانگهی، تعداد بازیافتگان برخلاف انتظار کم است. قتل ها و تصادف ها همیشه شواهد روشنی به جا می گذارند، و انگیزه های آدم ربایی معمولاً قابل تشخیص اند. اما اگر نمونهء ما از این مقوله ها باشد_ و این موضوع بخصوص در مورد گمشدگان مصداق دارد_ سرنخ ها را خیلی به زحمت می توان پیدا کرد. مثلاً خیلی از ناپدید شدن ها را می توان به پای فرار ساده گذاشت.
در مور این مرد هم سرنخ ها ناچیز بود. هرچند مقصد کلیاش معلوم بود، اما از آن منطقه گزارشی نرسیده بود که جسدی پیدا کرده اند. از قرار معلوم، کارش طوری بود که اساساً نمی شد تصور کرد با رازی سر و کارزن در ریگ روان
نویسنده: کوبو آبه
مترجم: مهدی غبرائی
ناشر: انتشارات نیلوفر
نوبت چاپ: پنجم، تابستان ۱۳۹۴سال ۱۶۶۴
مادرم نگفت که میآیند. بعداْ اشاره کرد که نمی خواسته عصبی به نظر برسم. تعجب کردم، آخر فکر میکردم مرا بهتر میشناسد. غریبه ها معتقد بودند من آدم آرامی هستم. نوزاد که بودم گریه نمیکردم. فقط مادرم متوجه آروارهء بههم فشرده و گشادگی چشمان بیش از حد درشتم میشد.
در آشپزخانه مشغول خُرد کردنِ سبزیجات بودم که صداها را از جلو درِ خانه شنیدم – صدای زن، به صافی سطح برنج، و صدای مرد بم و خفه، همانند تختهء میزی که رویش مشغول کار بودم. از آن نوع صداهایی بود که به ندرت در خانهء ما شنیده می شد. میتوانستم قالیهای گرانبها، کتابهای قیمتی، مروارید و پوست خز را در صدایشان بشنوم.
خوشحال شدم که پیشتر، جلو پله های ورودی را حسابی ساییده بودم.
دختری با گوشوارهء مروارید
نویسنده: تریسی شوالیه
مترجم: گلی امامی
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: هشتم، بهار ۱۳۹۶
هریت۱ و دیوید همدیگر را در یک مهمانی اداری دیدند که هیچ یک قصد رفتن به آن را نداشتند و هر دو در آنی فهمیدند که سالها در انتظار همین بودهاند. دیگران به آنها میگفتند محافظه کار، دِمُده، اگر نگوییم امل؛ خجالتی، نچسب، و صفت های نامهربانانه ای که به آنها نسبت میدادند، نهایت نداشت. آن دو سرسختانانه از طرز فکر خودشان دفاع می کردند و می گفتند آدمهایی عادی هستند و این حق را دارند و کسی نباید از بابت مشکل پسندی و میانهروی از آنها خرده بگیرد، فقط به این دلیل که دیگر اینها رسم روز نیست.
در این ضیافت مشهور اداری حدود دویست نفر در اتاق دراز تزیین شدهء آراسته ای درهم چپیده بودند که در سیصد و سی و چهار روز از سال دفتر هیأت مدیره بود. سه شرکت متحد ساختمانسازی جشن پایان سال را آنجا برگزار میکردند و ولوله ای به پا بود. ساز و ضرب دستهء کوچک نوازندگان دیوارها و کف زمین را میلرزاند. بیشتر مهمان ها در آن فضای تنگ چسبیده به هم می رقصیدند یا مثل صفحه گردانهای نامریی دور خودشان می چرخیدند. زن ها لباس های هیجانانگیز و اجق وجق و رنگارنگ پوشیده بودند: نگاهم کن! نگاهم کن! بعضی از مردها هم جلب
___________________________________
1. Hariet.
فرزند پنجم
نویسنده: دوریس لسینگ
مترجم: مهدی غبرائی
ناشر: ثالث
نوبت چاپ: ششم، ۱۳۹۲
هرکس... به شکلِ غیرِ قانونی، مالی را از تصرفِ دیگری بیرضایتِ او خارج یا به هر نحوِ دیگر آن را حیف و میل کند، به اتهامِ تصرفِ عُدوانی محاکمه خواهد شد... همچنین اگر کسی بی آنکه مال را از تصرف خارج کند، در آن ایجاد اختلال کند، با نصب یا شکستن قفل، یا به هر صورتِ دیگر، به شکلِ غیرِ قانونی، به مِلکِ دیگری دستاندازی کند، یا به زور یا با تهدیدِ به کاربُردنِ زور، مانع از آن شود که صاحبِ حق از حقِ خود استفاده کند، به اتهام تصرفِ عُدوانی محاکمه خواهد شد.
قانونِ مدنیِ سوئد، ماده ی ۸، بندِ ۸
۱
آدمی بود به نامِ استر نیلسون. شاعر و مقاله نویس بود و تا سی و یک سالگی، هشت رساله ی کوتاه منتشر کرده بود. عدّه ای این رسالهها را لجوجانه و سرکشانه میدانستند، عدّه ای دیگر بازیگوشانه و سبکسرانه، امّا بیش ترِ مردم هرگز نامِ نویسنده ی آنها را نشنیده بودند.
استر نیلسون می کوشید هستی را با دقّتی موشکافانه، از درونِ آگاهیِ خود دریابد و بلندپروازانه باور داشت واقعیّتِ جهان چنان است که او آن را تجربه میکند. یا به عبارتی بهتر، آدمیان را طوری ساخته بودند که جهان را چنانکه واقعاً بود، تجربه کنند؛ البته اگر هوش و حواسشان را به کار می بردند و خود را فریب نمی دادند. ذهنی، عینی بود و عینی، ذهنی. به هر رو، او تلاش میکرد چنین بیندیشد.
میدانست که جست وجو برایِ یافتنِ زبانی دقیق که امرِ واقع را بیکم وکاست بیان کند، بیهوده است؛ با این همه، این جستوجو را ادامه می داد، زیرا میدانست هر گزینه ی دیگری راه را بر سادهاندیشی و کاهلیِ فکری باز میکند. عقیده داشت دیگر رویکردها با دقّت و وسواس، رابطهی پدیدهها را با هم روشن نمیکنند و نشان نمی دهند این روابط چگونه در زبان بازتاب مییابند.
با این حال، بارها مجبور شده بود بپذیرد که واژهها دقیق نیستند و
*تصرف عدوانی
داستانی درباره ی عشق
*نویسنده: لنا آندرشون
*مترجم: سعید مقدم
*ناشر: مرکز
*نوبت چاپ: بیست و چهارم ۱۳۹۷
رسیدن به ژاپن
وقتی پیتر چمدانش را در سکوی قطار میبرد، ته دل خوشحال بود، اما انگار دوست نداشت برود و حس می کرد هرچه به حرکت قطار نزدیک تر می شوند، دلتنگی بیش تر به سراغش میآید. روی سکوی قطار ایستاده بود و به پنجره های قطار نگاه میکرد و در حالی که لبخندی بر لبانش نقش بسته بود، برای آنها دست تکان میداد. به کتی لبخند زد، پر از شادمانی بود؛ شادمانی اش به این دلیل بود که تا ابد برای هم شگفتانگیز خواهند بود. لبخند او به همسرش پر بود از امید و اعتماد و اعتقادی راسخ. حسی که نمی توان آن را به زبان آورد. اگر گرتا این حرفها را میزد، حتماً به او میگفت این حرفهای خندهدار را نزند و او با پیتر موافق بود. چون تصور میکرد، برای آدمهایی که هرروز همدیگر را میبینند، این احساس با هر توصیفی غیرقابل درک است.
پیتر کوچک که بود، مادرش او را با خود از طریق کوههایی که گرتا دیگر نامشان را فراموش کرده بود، از چکوسلاوکی بیرون برده بود. چند نفر هم با آنها بودند. پدر پیتر قرار بود همراهیشان کند، اما درست پیش از قطعی شدن قرار، در آسایشگاه بستری شد. قرار بود حالش که بهتر شد، به آنها ملحق شود، اما اجل مهلت نداد و از دنیا رفت.
زندگی عزیز
نویسنده: آلیس مونرو
مترجم: مریم صبوری
نوبت چاپ: پنجم ۱۳۹۵
جوزپّه به فرّوچّو۱
رم، ۱۵ اکتبر
فرّوچّوی عزیز!
امروز بلیت خریدم. یک ماه و پانزده روز دیگر، سیام نوامبر، حرکت میکنم. هفته ی پیش سه صندوق فرستادم. داخلشان چند کتاب، چند دست لباس و چند تا پیراهن هست؛ وقتی که رسید، به من تلفن کن. می دانم که تو تلفن را به نامه ترجیح می دهی؛ من برعکس.
از این که حرکت میکنم و دوباره تو را می بینم، خیلی خوشحالم. این اواخر، زندگی در این جا طاقت فرسا شده بود. دیگر نفسم بالا نمیآمد. وقتی تصمیم گرفتم پیش تو بیایم، حالم جا آمد.
سفر برایم دلتنگیهای بسیاری دارد. فکر میکنم که دلم برای برخی آدم ها و جاهایی که خیلی دوستشان دارم، تنگ خواهد شد.فکر نمیکنم که دوستان تازهای پیدا کنم. دیگر در این سن و سال گوشهگیر شده ام. در این جا چند تایی دوست داشتم که دلم برایشان تنگ خواهد شد. در هر صورت باید از چیزهایی هم رنج برد. مصاحبی چون تو خواهم داشت و برایم بسیار ارزشمند خواهد بود. همانطور که می دانی به تو خیلی علاقه مندم. طی این سالیان کمبود تو را به شدت احساس کرده ام. دیدارهای مان با آنکه کوتاه بود، اما برایم شادیبخش بود. در عین حال اندوهگینم هم میکرد. چرا که همواره نگران بودم که نکند
______________
1. Ferruccio
شهر و خانه
نویسنده: ناتالیا گینزبورگ
مترجم: محسن ابراهیم
ناشر: هرمس
چاپ سوم
{ یک }
بی هیچ ترتیب خاصی به یاد می آورم:
_نرمهء براق مچ دست را؛
_تابهء داغی را که همراه با خنده توی ظرفشویی خیس پرت می شود، و بخار آبی را که از آن برمی خیزد؛
_قطره هایی را که توی سوراخ کاسهء دستشویی چرخ می خورَد و سپس تمامی طول یک ساختمان بلند را طی می کند؛
_رودی را که به شکل غریبی رو به بالا دست می رود و نور پنج شش چراغ قوه بر موجها و شکسته موجهایش میتابد؛
_رود دیگری را، پهن و خاکستری رنگ، که باد شدید سطح آن را برمی آشوبد و جهت جریانش را طوری دیگر نشان می دهد؛
_آب وان را که پشت درِ بسته مدتیست سرد شده.
این آخری را من به چشم ندیدم، ولی آنچه در حافظه می ماند همیشه آن چیزی نیست که شاهدش بوده ایم.
ما در زمان به سر می بریم _زمان ما را در خود می گیرد و شکل میدهد_ اما من هیچ گاه احساس نکرده ام که زمان را چندان خوب میفهمم. و
درک یک پایان
نویسنده: جولین بارنز
مترجم: حسن کامشاد
ناشر: فرهنگ نشر نو
چاپ سوم