برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

برگ اول

دفتر ثبت اولین روز از زندگی یک کتاب، یا یک کتاب چگونه متولد می شود؟

همه چیز از اون لحظه شروع شد. با باز کردن کتاب و خوندن اولین حروف و صفحه ی اولش.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۴۹ مطلب با موضوع «ادبیات داستانی :: داستان بلند خارجی» ثبت شده است

بخش اول



۱

مردی تنها، شبی تاریک و بی‌ستاره به سیاهی قیر، در شاهراه مارشی‌ین به مونسو پیش می‌رفت، که ده کیلومتر راه سنگفرش بود، همچون تیغی راست مزارع چغندر را بریده، پیش پای خود حتی خاک سیاه را نمی‌دید و پهنه‌ی عظیم افق را جز از نفس‌های باد مارس حس نمی‌کرد، که ضربه‌های گسترده‌ای بود گفتی در فراخنای دریا، و از روفتن فرسنگها باتلاق و خاک عریان پرسوز. هیچ سیاهی درختی بر آسمان لکه‌ای نمی‌انداخت و سنگفرش به استقامت اسکله‌ای، طوماروار در میان رشحات کورکنندهء ظلمت واگشوده می‌شد.
مرد طرفهای ساعت دو بعد از نیمه‌شب از مارشی‌ین راه افتاده بود. قدمهای بلند برمی‌داشت و در کت نخی پِرپِری و شلوار کبریتی‌اش می‌لرزید. دست‌بقچهء کوچکی در دستمالی چهارخانه گره‌زده سخت اسباب زحمتش بود و او آن را گاه با یک آرنج و گاه با آرنج دیگر بر پهلوها می‌فشرد تا دست‌های کرخت‌شده‌اش را که از تازیانه‌های بال مشرق خونین بود تا تَه جیبها فرو کند. کارگر بیکار و بی‌سرپناهی بود و جز یک فکر ذهن منگش را مشغول نمی‌داشت و آن امید بود به اینکه با رسیدن صبح سوز سرما بشکند. ساعتی به این شکل راه پیموده بود که در دو کیلومتری مونسو، سمت چپ چند آتش نظرش را جلب کرد. سه اجاق بود که گفتی در آسمان آویزان، در هوای آزاد می‌سوخت. اول ترسید و مردد ماند. اما بعد نتوانست در برابر احتیاجی دردناک به لحظه‌ای گرم‌کردن دست پایداری کند.
راهی پست‌تر از شاهراه پیش پایش پایین می‌رفت. همه‌چیز از نظرش ناپدید شد. سمت راستش نرده‌هایی بود، دیوارکی از تخته‌های زمخت که مسیر راه‌آهنی را می‌بست و سمت چپش تلّی سرکشیده بود علفپوش و بر تارک آن سه‌گوشه‌هایی مبهم و درهم، منظرهء دهکده‌ای با بامهای پست و یکسان. دویست قدمی که پیش رفت ناگهان راه پیچی خورد و آتشها در نزدیکی او دوباره ظاهر شدند، ولی او


ژرمینال
نویسنده: امیل زولا
مترجم: سروش حبیبی
ناشر: نیلوفر
نوبت چاپ: هفتم، ۱۳۹۶

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

فصل اول


ما در پنج مایلی پشت جبهه در حال استراحت هستیم. از دیروز به ما راحت‌باش داده‌اند و حالا شکمهامان تا خرخره از گوشت گاو و لوبیا پخته پر است. حسابی سیر و مستیم. هرکس یک یقلاوی پرخوراک هم برای شام شب پس دست گذاشته. تازه اینها همه هیچ به هر کدام از ما دو جیره سوسیس و نان سربازی رسیده است که خودش آدم را حسابی روبه‌راه می‌کند. مدتها بود چنین بساطی به خودمان ندیده بودیم. آشپز موقرمز گروهان پشت سر هم به ما التماس می‌کند که بیشتر بخوریم. او به هرکس که از جلوش رد می‌شود با ملاقه اشاره می‌کند که «بیا جلو» و آن‌وقت مقداری خوراک توی ظرف او خالی می‌کند. با این حال مات و مبهوت مانده که چطور پاتیل را به موقع برای درست کردن قهوه خالی کند. «تادن» و «مولر» هر کدام یک لگن گیر آورده و تا می‌شد خوراک جا کرده‌اند و پس دست گذاشته‌اند. تادن از روی شکم‌پرستی هول می‌زند و مولر از روی احتیاط. اما تادن این همه خوراک را چطور می‌خواهد توی شکمش جا دهد خودش یک‌جور چشم‌بندی است. چونکه او از لاغری دست عنکبوت را از پشت بسته و دنده‌هایش مثل دنده‌های شنکش بیرون زده است.



در غرب خبری نیست
نویسنده: اِریش ماریا رِمارک
مترجم: سیروس تاجبخش
نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۸

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۴۰
نیلو فر

در دشت به دنیا آمدم و غیر از آن چیزی نمی‌شناسم. برایم تعریف کرده‌اندکه، در حدود دوسالگی، خودم را نزدیک پنجره کشاندم تا تماشا کنم. آن فضای ساخته‌شده از بتون سیاه که لایه‌ء ضخیمی از قیر آن را پوشانده بود، با آن روشنیهای قرمزش که به دیوار می‌افتاد، ظاهراً در من اثر گذاشت. بااینهمه، می‌گویند که من بدون هیچ عکس‌العملی به آن نگاه کردم و بعد مثل یک خوابگرد از پنجره دور شدم: با چشمهای بسته.

ما در مربع ۸۳۷_ ۳۳۳_ ۴ شرق زندگی می‌کنیم. مربعها، با مرزهایی از خطوط زرد که زمین سیاهرنگ را تقسیم می‌کنند، ده کیلومتر مربع مساحت دارند. پس ما زیر چراغهایی که به فاصله‌های پنج متری در زمین قرار دارند، جای کافی برای گردش داریم. نورهای این چراغها روی هم افتاده‌اند تا در مربع ۸۳۷_۳۳۳_۴ شرق کوچکترین گوشه‌ای تاریک نماند، زیرا چنانکه همه می‌دانند، بدی در تاریکی خفته است.

ما یک خانه‌ء معمولی داریم با دیوارهای شفاف، تا چهار نفر ساکنان آن هیچگاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند. به‌این ترتیب تنهایی مغلوب می‌شود، زیرا چنانکه همه می‌دانند بدی در تنهایی خفته است.



میرا
نوشته‌ی کریستوفر فرانک
ترجمه‌ی لیلی گلستان
نوبت چاپ: اول، ۱۳۵۴
ناشر: امیرکبیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۲۰
نیلو فر

هزار درنا


کیکوجی1 دیرتر از آن‌چه باید، رسیده بود. با این حال، حتا وقتی به کاماکورا2 و معبد اِنگاکوجی3 رسید، هنوز نتوانسته بود تصمیم بگیرد که به مراسم مقدس نوشیدن چای برود یا نه.

هر وقت کوریموتو چیکاکو4 در کلبه‌ای در اندرونی معبد انگاکوجی مراسم مقدس نوشیدن چای را برگزار می‌کرد، دعوت‌نامه‌ای هم به دست او می‌رسید. هر چند از وقتی پدرش مرده بود یک بار هم در این مراسم شرکت نکرده بود؛ چرا که احساس می‌کرد ارسال این دعوت‌نامه‌ها بیش‌تر از سر قدردانی از پدرش و به نوعی یادبود و تجلیل از خاطره‌ی اوست.

اما این بار دعوت‌نامه چیزی بیش‌تر از همیشه داشت؛ کوریموتو چیکاکو در یادداشتی نوشته بود که قصد دارد کیکوجی را با خانم جوانی که آداب مراسم چای را از او می‌آموخت آشنا کند.

کیکوجی وقتی یادداشت را خواند، ناخودآگاه یاد ماه‌گرفتگی چیکاکو افتاد. زمانی که هشت یا نه سال داشت و برای اولین بار همراه پدرش به دیدن چیکاکو رفته بود. او را در آشپزخانه دیده بودند. کیمونویش باز بود و با قیچی کوچکی مشغول چیدن موهای روی



1  Kikuji
2  Kamakura
3  Engakuji
4  Kurimoto Chikako


هزار درنا
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
مترجم: رضا دادویی
ناشر: سبزان
نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۴

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۱۳
نیلو فر

۱

 

با خارجیها هرگز صحبت مکن


غروب یک روز گرم بهاری بود و دو مرد در پاتریارک پاندز۱ دیده می شدند.اولی چهل سالی داشت؛ لباس تابستانی خاکستری­رنگی پوشیده بود، کوتاه قد بود و مو مشکی، پروار بود و کم مو. لبهء  شاپوی نونوارش را به دست داشت و صورت دو تیغه کرده اش را عینکِ دسته شاخی تیره ای، با ابعاد غیرطبیعی، زینت می داد. دیگری مردی بود جوان، چهارشانه، با موهای فرفری قرمز و کلاه چهارخانه ای که تا پشت گردنش پایین آمده بود؛ بلوز پیچازی و شلوار سفید چروکیده و کفشهای کتانی مشکی پوشیده بود.

اولی کسی نبود جز میخائیل الکساندرویچ برلیوز (Mikhail Alexandrovich Berlioz) سردبیر یکی از مجلات وزین ادبی و رئیس کمیتهء مدیریت یکی از مهمترین محافل ادبی مسکو، که اختصاراً ماسولیت (MASSOLIT) نام داشت. جوان همراه او شاعری بود به نام ایوان نیکولاییچ پونیریف (Ivan Nikolayich Poniryov) که بیشتر با نام مستعار بزدومنی شناخته میشد.

وقتی دو نویسنده به سایهء درختان تازه سبز شدهء زیزفون رسیدند، به طرف دکه­ای چوبی پیچیدند که رنگهایی زنده و شاد داشت و بر آن علامتی آویزان بود. روی علامت نوشته بود: «آبجو، آبهای معدنی».



۱) Potriarch Ponds. «پاتریارک» به معنی پدرسالار و «پاندز» به معنی برکه و استخر و مرداب است. در ترجمهء فرانسه از کلماتی استفاده شده که معنای آن دقیقاً همان «مرداب پدرسالار» است._م.



مرشد و مارگریتا

نویسنده: میخائیل بولگاکف

مترجم: عباس میلانی

نوبت چاپ: شانزدهم، ۱۳۹۴

ناشر: نشر نو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۴۷
نیلو فر

بخش ۱

چهره



۱

 

آن زن احتمالاً شصت_شصت و پنج سال داشت. من در کلوپ سلامتی۱ روی صندلی حصیری کنار استخر نشسته بودم و او را نگاه می کردم. این کلوپ سلامتی در طبقه ی بالای ساختمان بسیار بلندی بود که چشماندازی از کل پاریس داشت. منتظر پروفسور آوِناریوس۱ بودم که اغلب برای گپی دوستانه به این جا می آمد. پروفسور آوِناریوس دیر کرده بود و من هم مشغول نگاه کردن به آن زن شده بودم. زن در قسمت کم­عمق در آب ایستاده بود و به ناجی غریقی با شلوار ورزشی نگاه می­کرد که در حال آموزش شنا به او بود. ناجی غریق به او دستورهایی می­داد: زن می­بایست لبه­ی استخر را می گرفت و نفس عمیقش را در آب خالی می کرد. زن با اشتیاق و جدیت این کار را انجام می داد؛ گویی ماشین بخاری قدیمی از اعماق آب وزوز می کند (این صدا حالا دیگر مدت هاست که فراموش شده است؛ برای کسانی که این صدا را نمی شناسند، بهترین راه توصیف، همان خالی کردن نفس در زیر آب در گوشه ی استخر است). من با شیفتگی او را نگاه می­کردم. او با ژست خنده دارش مرا شیفته ی خود کرده بود (ناجی غریق هم متوجه این


۱. Health club: جایی برای فعالیت­های ورزشی_بهداشتی که شامل استخر، وسایل ورزشی، سونا و غیره است.

2. Avenarius

جاودانگی

نویسنده: میلان کوندِرا

مترجم: حسین کاظم یزدی

نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۷

ناشر: نیکو نشر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۱۳
نیلو فر

بخش نخست

 

۱

مشغول درس بودیم که ناگهان مدیر دبیرستان داخل کلاس شد. در پشت او دانشجوی تازه­ای ملبس به لباس طبقهء متوسط به اتفاق یکی از شاگردان که میز بزرگی حمل می­کرد مشاهده می­شدند. دانشجویانی که چرت می زدند، بیدار شدند و همه از جای برخاستند چنان­چه گفتی به هنگام کار غافل­گیر شده اند.

مدیر به ما اشاره کرد بنشینیم و سپس به دبیر روی آورد و گفت:

_آقای روژه، این شاگرد را به شما می­سپرم، در کلاس پنجم مشغول تحصیل خواهد شد و هرگاه کار و اخلاقش رضایت­بخش باشد، مطابق سن خودش به دستهء بزرگتران خواهد پیوست.

دانشجوی تازه، پشت در، در گوشه ای ایستاده بود به­طوری که به زحمت مشاهده می­شد. وی پسربچه­ای روستایی بود که در حدود پانزده سال داشت و از لحاظ قامت از همهء ما بلندتر بود. فرق سرش را به خط مستقیم مانند یک آوازه خوان دهاتی باز کرده بود، قیافه ای معقول ولی بسیار ناراحت داشت. با آن­که شانه های پهنی نداشت کُتِ کتانیِ سبز رنگش با تکمه­های سیاه، آستینش را اندکی میفشرد. از خلال سرآستین های برگشته اش مچ های سرخش که هویدا بود در حال عادی برهنه است مشاهده می شد. شلوار زرد رنگش که بند شلوار بیش از اندازه آن را کشیده بود پاهایش را با جوراب­های آبی­رنگ زیاده از حد نشان می داد. کفش های زمخت مملو از میخی به پا داشت که معلوم بود به طور سرسری واکس خورده است.



مادام بواری

نویسنده: گوستاو فلوبر

مترجم: مشفق همدانی

ناشر: امیرکبیر

نوبت چاپ: چهارم(ویراست جدید)، ۱۳۹۵
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۷ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

۱

سوکورو تازاکی سال دومِ کالج که بود، از ژوئیه تا ژانویه به چیزی جز مُردن فکر نمی کرد. در این شش ماه، تولد بیست سالگی­اش هم آمده و رفته بود. حالا دیگر مرد شده بود ولی این نقطه­عطف خاص زندگی هم برایش معنایی نداشت. سوکورو خودکشی را طبیعی­ترین راهِ چاره می دید و هنوز هم درست نمی دانست چرا آن روزها این قدمِ آخر را برنداشته بود. گذشتن از مرز زندگی و مرگ، سخت­تر از این نبود که تخم مرغ خامِ لیزی را ته گلو بیندازد.

شاید هم خودکشی نکرده بود چون راه خوبی به فکرش نرسیده بود؛ راهی در خور حس نابِ عمیقی که به مرگ داشت. ولی این راه و آن راه چه فرقی می­کرد؟ اگر دست اش به دری می­رسید که یک­راست رو به مرگ باز می شد، بی­این­که لحظه­ای فکر کند، بدونِ کمترین این پا و آن­پاکردنی، هلش می داد و بازش می­کرد، انگار که این هم کاری باشد از کارهای معمول زندگی. ولی در هر صورت، خوب یا بد، چنین دری دوروبرش ندیده بود.

سوکورو بارها به خودش می گفت همان روزها بایست می مُردم، آن وقت این دنیا دیگر این چیزی که این­جا و الان هست نبود. چه فکرِ جذاب دل­فریبی! دنیای فعلی دیگر نبود و واقعیت هم دیگر واقعی نبود. صاف و سرراست، دیگر نه او در این دنیا وجود داشت، نه این دنیا برای او.



سوکورو تازاکی بی رنگ و سال­های زیارت­اش

نویسنده: هاروکی موراکامی

مترجم: امیرمهدی حقیقت

ناشر: چشمه

نوبت چاپ: نهم، زمستان ۱۳۹۶
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۷ ، ۱۰:۰۶
نیلو فر

بخش اول







۱

 

در یکی از روزهای ماه اوت مردی ناپدید شد. فقط برای تعطیلات به کنار دریا رفته بود، تا فاصله ای که بیشتر از نصف روز با قطار طول نمی کشید، و دیگر خبری از او نشد. تحقیقات پلیس و چاپ آگهی در روزنامه ها هم هیچ کدام به جایی نرسید.

البته گم شدن آدم­ها چندان غیرعادی نیست. طبق آمار هر سال صدها مورد ناپدید شدن گزارش می­شود. وانگهی، تعداد بازیافتگان برخلاف انتظار کم است. قتل ها و تصادف ها همیشه شواهد روشنی به جا می گذارند، و انگیزه های آدم ربایی معمولاً قابل تشخیص اند. اما اگر نمونهء ما از این مقوله ها باشد_ و این موضوع بخصوص در مورد گمشدگان مصداق دارد_ سرنخ ها را خیلی به زحمت می توان پیدا کرد. مثلاً خیلی از ناپدید شدن ها را می توان به پای فرار ساده گذاشت.

در مور این مرد هم سرنخ ها ناچیز بود. هرچند مقصد کلی­اش معلوم بود، اما از آن منطقه گزارشی نرسیده بود که جسدی پیدا کرده اند. از قرار معلوم، کارش طوری بود که اساساً نمی شد تصور کرد با رازی سر و کار




زن در ریگ روان

نویسنده: کوبو آبه

مترجم: مهدی غبرائی

ناشر: انتشارات نیلوفر

نوبت چاپ: پنجم، تابستان ۱۳۹۴
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۷ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

سال ۱۶۶۴

 

 





مادرم نگفت که می­آیند. بعداْ اشاره کرد که نمی خواسته عصبی به نظر برسم. تعجب کردم، آخر فکر می­کردم مرا بهتر می­شناسد. غریبه ها معتقد بودند من آدم آرامی هستم. نوزاد که بودم گریه نمی­کردم. فقط مادرم متوجه آروارهء به­هم فشرده و گشادگی چشمان بیش از حد درشتم می­شد.

در آشپزخانه مشغول خُرد کردنِ سبزیجات بودم که صداها را از جلو درِ خانه شنیدم صدای زن، به صافی سطح برنج، و صدای مرد بم و خفه، همانند تختهء میزی که رویش مشغول کار بودم. از آن نوع صداهایی بود که به ندرت در خانهء ما شنیده می شد. می­توانستم قالی­های گرانبها، کتابهای قیمتی، مروارید و پوست خز را در صدایشان بشنوم.

خوشحال شدم که پیشتر، جلو پله های ورودی را حسابی ساییده بودم.




دختری با گوشوارهء مروارید

نویسنده: تریسی شوالیه

مترجم: گلی امامی

ناشر: چشمه

نوبت چاپ: هشتم، بهار ۱۳۹۶


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۷ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر

هریت۱ و دیوید همدیگر را در یک مهمانی اداری دیدند که هیچ یک قصد رفتن به آن را نداشتند و هر دو در آنی فهمیدند که سال­ها در انتظار همین بوده­اند. دیگران به آنها می­گفتند محافظه کار، دِمُده، اگر نگوییم امل؛ خجالتی، نچسب، و صفت های نامهربانانه ای که به آنها نسبت می­دادند، نهایت نداشت. آن دو سرسختانانه از طرز فکر خودشان دفاع می کردند و می گفتند آدم­هایی عادی هستند و این حق را دارند و کسی نباید از بابت مشکل پسندی و میانه­روی از آنها خرده بگیرد، فقط به این دلیل که دیگر اینها رسم روز نیست.

در این ضیافت مشهور اداری حدود دویست نفر در اتاق دراز تزیین شدهء آراسته ای درهم چپیده بودند که در سیصد و سی و چهار روز از سال دفتر هیأت مدیره بود. سه شرکت متحد ساختمان­سازی جشن پایان سال را آنجا برگزار می­کردند و ولوله ای به پا بود. ساز و ضرب دستهء کوچک نوازندگان دیوارها و کف زمین را میلرزاند. بیشتر مهمان ها در آن فضای تنگ چسبیده به هم می رقصیدند یا مثل صفحه گردان­های نامریی دور خودشان می چرخیدند. زن ها لباس های هیجانانگیز و اجق وجق و رنگارنگ پوشیده بودند: نگاهم کن! نگاهم کن! بعضی از مردها هم جلب

___________________________________

1. Hariet.



فرزند پنجم

نویسنده: دوریس لسینگ

مترجم: مهدی غبرائی

ناشر: ثالث

نوبت چاپ: ششم، ۱۳۹۲

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۷ ، ۱۰:۰۰
نیلو فر




هرکس... به شکلِ غیرِ قانونی، مالی را از تصرفِ دیگری بی­رضایتِ او خارج یا به هر نحوِ دیگر آن را حیف و میل کند، به اتهامِ تصرفِ عُدوانی محاکمه خواهد شد... همچنین اگر کسی بی آن­که مال را از تصرف خارج کند، در آن ایجاد اختلال کند، با نصب یا شکستن قفل، یا به هر صورتِ دیگر، به شکلِ غیرِ قانونی، به مِلکِ دیگری دست­اندازی کند، یا به زور یا با تهدیدِ به کاربُردنِ زور، مانع از آن شود که صاحبِ حق از حقِ خود استفاده کند، به اتهام تصرفِ عُدوانی محاکمه خواهد شد.

قانونِ مدنیِ سوئد، ماده ی ۸، بندِ ۸





۱


آدمی بود به نامِ استر نیلسون. شاعر و مقاله نویس بود و تا سی و یک سالگی، هشت رساله ی کوتاه منتشر کرده بود. عدّه ای این رساله­ها را لجوجانه و سرکشانه می­دانستند، عدّه ای دیگر بازیگوشانه و سبک­سرانه، امّا بیش ترِ مردم هرگز نامِ نویسنده ی آن­ها را نشنیده بودند.

استر نیلسون می کوشید هستی را با دقّتی موشکافانه، از درونِ آگاهیِ خود دریابد و بلندپروازانه باور داشت واقعیّتِ جهان چنان است که او آن را تجربه می­کند. یا به عبارتی بهتر، آدمیان را طوری ساخته بودند که جهان را چنان­که واقعاً بود، تجربه کنند؛ البته اگر هوش و حواسشان را به کار می بردند و خود را فریب نمی دادند. ذهنی، عینی بود و عینی، ذهنی. به هر رو، او تلاش می­کرد چنین بیندیشد.

می­دانست که جست و­جو برایِ یافتنِ زبانی دقیق که امرِ واقع را بی­کم و­کاست بیان کند، بیهوده است؛ با این همه، این جست­و­جو را ادامه می داد، زیرا میدانست هر گزینه ی دیگری راه را بر ساده­اندیشی و کاهلیِ فکری باز می­کند. عقیده داشت دیگر رویکردها با دقّت و وسواس، رابطه­ی پدیده­ها را با هم روشن نمی­کنند و نشان نمی دهند این روابط چگونه در زبان بازتاب می­یابند.

با این حال، بارها مجبور شده بود بپذیرد که واژه­ها دقیق نیستند و



*تصرف عدوانی

داستانی درباره ی عشق

*نویسنده: لنا آندرشون

*مترجم: سعید مقدم

*ناشر: مرکز

*نوبت چاپ: بیست و چهارم ۱۳۹۷




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۷ ، ۰۹:۳۸
نیلو فر

رسیدن به ژاپن

وقتی پیتر چمدانش را در سکوی قطار می­برد، ته دل خوشحال بود، اما انگار دوست نداشت برود و حس می کرد هرچه به حرکت قطار نزدیک تر می شوند، دلتنگی بیش تر به سراغش می­آید. روی سکوی قطار ایستاده بود و به پنجره های قطار نگاه می­کرد و در حالی که لبخندی بر لبانش نقش بسته بود، برای آن­ها دست تکان می­داد. به کتی لبخند زد، پر از شادمانی بود؛ شادمانی اش به این دلیل بود که تا ابد برای هم شگفت­انگیز خواهند بود. لبخند او به همسرش پر بود از امید و اعتماد و اعتقادی راسخ. حسی که نمی توان آن را به زبان آورد. اگر گرتا این حرف­ها را می­زد، حتماً به او می­گفت این حرف­های خنده­دار را نزند و او با پیتر موافق بود. چون تصور می­کرد، برای آدم­هایی که هرروز همدیگر را می­بینند، این احساس با هر توصیفی غیرقابل درک است.

پیتر کوچک که بود، مادرش او را با خود از طریق کوه­هایی که گرتا دیگر نام­شان را فراموش کرده بود، از چکوسلاوکی بیرون برده بود. چند نفر هم با آن­ها بودند. پدر پیتر قرار بود همراهی­شان کند، اما درست پیش از قطعی شدن قرار، در آسایشگاه بستری شد. قرار بود حالش که بهتر شد، به آن­ها ملحق شود، اما اجل مهلت نداد و از دنیا رفت.



زندگی عزیز

نویسنده: آلیس مونرو

مترجم: مریم صبوری

ناشر: کتاب کوله پشتی

نوبت چاپ: پنجم ۱۳۹۵


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۷ ، ۱۰:۰۵
نیلو فر

جوزپّه به فرّوچّو۱

رم، ۱۵ اکتبر

 

فرّوچّوی عزیز!

امروز بلیت خریدم. یک ماه و پانزده روز دیگر، سی­ام نوامبر، حرکت می­کنم. هفته ی پیش سه صندوق فرستادم. داخل­شان چند کتاب، چند دست لباس و چند تا پیراهن هست؛ وقتی که رسید، به من تلفن کن. می دانم که تو تلفن را به نامه ترجیح می دهی؛ من برعکس.

از این که حرکت می­کنم و دوباره تو را می بینم، خیلی خوشحالم. این اواخر، زندگی در این جا طاقت فرسا شده بود. دیگر نفسم بالا نمیآمد. وقتی تصمیم گرفتم پیش تو بیایم، حالم جا آمد.

سفر برایم دلتنگی­های بسیاری دارد. فکر می­کنم که دلم برای برخی آدم ها و جاهایی که خیلی دوست­شان دارم، تنگ خواهد شد.فکر نمیکنم که دوستان تازه­ای پیدا کنم. دیگر در این سن و سال گوشه­گیر شده ام. در این جا چند تایی دوست داشتم که دلم برای­شان تنگ خواهد شد. در هر صورت باید از چیزهایی هم رنج برد. مصاحبی چون تو خواهم داشت و برایم بسیار ارزشمند خواهد بود. همان­طور که می دانی به تو خیلی علاقه مندم. طی این سالیان کمبود تو را به شدت احساس کرده ام. دیدارهای مان با آن­که کوتاه بود، اما برایم شادیبخش بود. در عین حال اندوهگینم هم می­کرد. چرا که همواره نگران بودم که نکند

______________

1. Ferruccio




شهر و خانه

نویسنده: ناتالیا گینزبورگ

مترجم: محسن ابراهیم

ناشر: هرمس

چاپ سوم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۷ ، ۲۲:۰۰
نیلو فر

{ یک }

 

بی هیچ ترتیب خاصی به یاد می آورم:

_نرمهء براق مچ دست را؛

_تابهء داغی را که همراه با خنده توی ظرف­شویی خیس پرت می شود، و بخار آبی را که از آن برمی خیزد؛

_قطره هایی را که توی سوراخ کاسهء دستشویی چرخ می خورَد و سپس تمامی طول یک ساختمان بلند را طی می کند؛

_رودی را که به شکل غریبی رو به بالا دست می رود و نور پنج شش چراغ قوه بر موجها و شکسته موجهایش می­تابد؛

_رود دیگری را، پهن و خاکستری رنگ، که باد شدید سطح آن را برمی آشوبد و جهت جریانش را طوری دیگر نشان می دهد؛

_آب وان را که پشت درِ بسته مدتی­ست سرد شده.

این آخری را من به چشم ندیدم، ولی آنچه در حافظه می ماند همیشه آن چیزی نیست که شاهدش بوده ایم.

 

ما در زمان به سر می بریم _زمان ما را در خود می گیرد و شکل می­دهد_ اما من هیچ گاه احساس نکرده ام که زمان را چندان خوب می­فهمم. و



درک یک پایان

نویسنده: جولین بارنز

مترجم: حسن کامشاد

ناشر: فرهنگ نشر نو

چاپ سوم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۷ ، ۲۲:۰۰
نیلو فر