شازده احتجاب
جمعه, ۲۵ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۰۰ ق.ظ
شازده احتجاب توی همان صندلی راحتیاش فرو رفته بود و پیشانی داغش را روی دو ستون دستش گذاشته بود و سرفه میکرد. یکبار کلفتش و یکبار زنش آمدند بالا. فخری در را تا نیمه باز کرد، اما تا خواست کلید برق را بزند صدای پا کوبیدن شازده را شنید و دوید پایین. فخرالنساء هم آمد و باز شازده پا به زمین کوبید.
سر شب که شازده پیچیده بود توی کوچه، در سایهروشن زیر درختها، صندلی چرخدار را دیده بود و مراد را که همانطور پیر و مچاله توی آن لم داده بود و بعد زن را که فقط یک چشمش از گوشهء چادرنماز پیدا بود.
_سلام.
و زن هم گفت: سلام.
_مراد، باز که پیدات شد، مگر صد دفعه نگفتم...؟
_خوب، شازده جون، اموراتم اصلاح نمیشه. وقتی دیدم شام شب نداریم، گفتم: «حسنی، صندلی را بیار، بلکه کَرم شازده کاری بکنه.»
شازده احتجاب
نویسنده: هوشنگ گلشیری
ناشر: انتشارات نیلوفر
نوبت چاپ: چهاردهم، تابستان ۱۳۸۴
۹۷/۰۸/۲۵
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.