سال ۱۶۶۴
مادرم نگفت که میآیند. بعداْ اشاره کرد که نمی خواسته عصبی به نظر برسم. تعجب کردم، آخر فکر میکردم مرا بهتر میشناسد. غریبه ها معتقد بودند من آدم آرامی هستم. نوزاد که بودم گریه نمیکردم. فقط مادرم متوجه آروارهء بههم فشرده و گشادگی چشمان بیش از حد درشتم میشد.
در آشپزخانه مشغول خُرد کردنِ سبزیجات بودم که صداها را از جلو درِ خانه شنیدم – صدای زن، به صافی سطح برنج، و صدای مرد بم و خفه، همانند تختهء میزی که رویش مشغول کار بودم. از آن نوع صداهایی بود که به ندرت در خانهء ما شنیده می شد. میتوانستم قالیهای گرانبها، کتابهای قیمتی، مروارید و پوست خز را در صدایشان بشنوم.
خوشحال شدم که پیشتر، جلو پله های ورودی را حسابی ساییده بودم.
دختری با گوشوارهء مروارید
نویسنده: تریسی شوالیه
مترجم: گلی امامی
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: هشتم، بهار ۱۳۹۶